گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)



بستنی

پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.

پسربچه پرسید : " یک بستنی میوه ای چند است؟"

پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت. "

پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : " یک بستنی ساده چند است؟ "

در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : " ۳۵ سنت. "

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : " لطفاً یک بستنی ساده. "

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول خود را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید، شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته بود _برای انعام پیشخدمت _.

 

منبع : کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه از نویسندگان ناشناس

نظرات 3 + ارسال نظر
سجاد چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:45 ق.ظ http://safirnoor.blogspot.com

سلام. مثل اون پسرک چه قدر کم و مثل اون مستخدم چه قدر زیادیم...

وهم سبز پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:25 ب.ظ http://vahmesabz.blogsky.com

هنوز متنی را که نوشتید نخوندم ولی حتما می خوانم.میلتون را دریافت کردم وجوابی هم فرستادم.باز هم این جا ازتون تشکر می کنم.

فرهاد سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام!

خیلی خیلی خیلی انتخاب قشنگی بود. باید سعی کنم روز به روز بچه‌تر بشم!!!

روز خوش!
خدانگهدار!
موید و موفق باشید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد