گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

روایتی چهارگانه


حکایت اولقزوینی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی ماند و نه خوراکت.
حکایت دومقزوینی به جنگ شیر می رفت. نعره میزد و تیز می داد. گفتند: نعره چرا می زنی. گفت: تا شیر بترسد. گفتند: چرا تیز می زنی؟ گفت: من نیز می ترسم.
حکایت سومدزدی در شب، خانه فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک آنچه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
حکایت چهارمدر خانه ی«جحی» بدزدیدند، او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد بر کنده ای؟ گفت : در خانه من دزدیده اند و خداوند این دزد را می شناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود را بازستاند.

(*منبع : کلیات عبید زاکانی)




یه مدت کوتاهی نیستم(تا دوشنبه).میرم مسافرتکی (با بر و بچ قدیم – قدیم از جهت مدت زمان آشنایی؛  7سال هم مدرسه ای بودیم و 3 ساله که لااقل هفته ای یک بار، اون روی ماه نشسته شون رو می بینم- ). از اونجایی که ما هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته(رجوع کنید به حکایت اول)، قبل از عید میریم مسافرت و قبلش هم برمی گردیم. به هر حال از هیچی که بهتره (الکی که کلاس های هفته ی آخر رو به صلاح دید خودمون تعطیل نکردیم!!!). اسم دانشگاه شریفه اما تنها چیزی که توش ارزش نداره، شرافت دانشجو جماعته!!! (خوب به هر حال این هم یه جور طرز تلقی هست) اگه به خود استادای گرامی باشه، میگن روز اول عید هم بیایین سر کلاس و تازه یه سری از این بچه مثبتا - که تموم زندگیشون فقط کتاب و نمره و درسه - با کمال میل پامیشن میان سر کلاس. آخه یکی نیست به اینا بگه زندگی که فقط درس و کتاب و فرمول نیست. چیزای دیگه‌ای هم هست که تو این کلاس‌ها نمیشه یاد گرفت و اون هم درس ... است (به صلاحدید خودتون، ... رو پر کنید) حالا فکر نکنید که ما یه دانشجوی تنبل و از درس فراری هستیم. نه عزیز، نه آقا . ما به موقعش هم درس میخونیم، هم یه نمره ای میاریم، ناپلئونی هم درس ها رو پاس نمی کنیم، درست و حسابی میخونیم. فراری هستیم ، اما نه از یادگیری بلکه از جوّ بخاطر نمره دست به هر کاری زدن، از جوّ بخاطر نمره درس خوندن و زهی خیال باطل که به خاطر نمره دست به هر کار ... بزنیم(اینجا رو هم با نظر خودتون پر کنید)

 

راستی فکر کنم که وقتشه تو این وبلاگ درپیتمون، قسمت پاسخ به نظرات رو هم فعال کنم (این کار رو از دو تا یادداشت اخیر شروع کرده ام.)

 
اگر عمری باقی بود و سالم از مسافرت برگشتیم، باز هم خواهم بود و دچار به «بودن» و «هستن» که اخوان گفت: 

ما به «هست» آلوده ایم، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ای مرد!
نظرات 4 + ارسال نظر
منصور شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:08 ق.ظ http://toranj.blogsky.com

کجا به سلامتی؟
چه ناگهانی...

سجاد شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:23 ب.ظ http://safirnoor.blogspo.com

سلام. جای مارو هم خالی کنید. خوش بگذره...

الهام یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:18 ق.ظ http://vahmesabz.blogsky.com

اولا چه دانشجوی خوبی. دوما خوش بگذرد. سوما اری ما به هست بودمان معتادیم.

باران دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:07 ب.ظ http://shamlo.blogsky.com

۱. سلام
۲. کی میگه اونایی که توی عید میرن سفر نرمالند ...اگر همه قبل از عید برن سفر بعد تو بری میشی غیر نرمال ..
۳. توی حکایت ۳ مردمک نوشتی که اشتباه ...باید درستش کنی ..مردک
۴. من جای شما بودم با قومیت ها شوخی نمی کردم ...
۵. سفر خوش ...

من قصد توهین به قزوینی ها رو نداشتم
ولی ذکر این نکته خالی از لطف نیست که:
عبید زاکانی در شهر قزوین زندگی میکرده و طبیعی است که شما وقتی داری رساله ی دلگشای ایشون رو میخونی، فقط نام قزوینی ها رو در حکایاتش ببینی!!!
(من فقط حکایات رو نقل کرده ام،همین)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد