افق تاریک؛ دنیا تنگ؛ نومیدی توانفرساست. میدانم.
ولیکن رهسپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست؛ میدانی؟
به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار. به این غمهای جان آزار؛ دل مسپار!
که مرغان گلستانزاد؛ - که سرشارند از آواز آزادی - نمیدانند هرگز؛ لذت و ذوق رهایی را. و رعنایان تن در نور پرورده؛ نمیدانند در پایان تاریکی؛ شکوه روشنایی را.
«فریدون مشیری»
|
همیشه به یاد داشته باش
تا به فراموشی بسپاری
آن چه را اندهگینت می کند
اما ....
هرگز فراموش نکن
به یاد داشته باشی
آن چه را شاد مانت می سازد
آلبرت هوبارد
گاه می گویم:
غم ِ این نیست که دستانم خالی ست،
کاسه ی چشمم لبریز رهایی هاست.
((شفیعی کدکنی))
سلام.فوق العاده بود. لذت بردم...
چرا بی خود و بی جهت باید امید داشته باشم؟
من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد ...
سلام.
چه زیبا تا کرانه ذهن خود بردست ما را این شاعر؛ ولی اکنون نمی دانم زچه؛ مرا احساس شعر و عشق و مستی بر نمی تابد...
اگر دوریم، اگر نزدیک
بیا
با هم بگرییم
ای چون من تاریک
...
((مهدی اخوان ثالث))
امیدهاست در نا امیدی من....
من با تاب، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
...
((سهراب سپهری))
سلام صادق جان خوبی آقا .... چه خبرا . کم پیدایی رفیق ...
البته منم کم آفتابی میشم ... تشکر که اومدی ... موفق باشی .... یا حق
سلام رفیق عزیزم
زیبا بود سلیقت در انتخاب شعر
لذت بردم
و خوشحال شدم که آپ دیت کردی عزیزم
و خوشحالم کردی که پیشم اومدی و شعر قشنگتو گذاشتی
منم یه چی بگم پس:
جهان راه کوتاهیست
که از دریچه ی امید تو می گذرد
خوش و پاینده باشی تا بعد فلا....
حرفت درست اما
"شبی سردست و بس بیگاه و راهی دورم اندر پیش –
- و من چندان سیه مستم، که گویی زین جهان جستم"*
* شعر از اخوان ثالث
من داشتم راه خودم را میرفتم. خودش افتاد...
الله ولی الذین امنو یخرجوهم من الظلمات الی النور
یُخرجوهُم --------- یُخرجُهُم
...
بحث طلبگیه دیگه؟!
به شوق نور. نور چیست؟ کجاست. از کجا بعد از تاریکی همیشه روشنایی باشد. از کجا؟؟؟از قرار باید مراجعه نمایم به...تو خوبش رو سراغ داری؟
سایه شدم و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها ، دیدن ها ؟ کو اوج « نه من » ، دره ی « او »
و ندا آمد : لب بسته بپر .
بی حرف باید
از خم این ره
عبور کرد ...
.. یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور ..فراید می شکد
میاد. همه میگن میادش. ما هم میگیم میاد. خودش هم گفته میاد. اما چه موقعی ؟ هیچکی نمی دونه حتی خودش! ما هم می شینیم تا بیاد. وقتی بیاد ما آزاد می شیم! میاد با یه کوله از سنگ که دیگه بسته نیستند. تازه قفل سنگهای ما هم دستشه! بعدآ با هم میریم و تمام سگ های آزاد روی زمین رو می بندیم. فقط دعا کن که اون روزی که میاد من سگ نباشم!