هر گاه احساس کردی به «کویر» تنهایی من راه پیدا کردهای بدان که من، خود از چه مسیری به آنجا رسیده ام - و در آنجا با مشک آبی منتظرت نشسته ام - :
میدان «فرار از خود»،
خیابان «ترس از روزمرگی»،
نرسیده به آخر خیابان،
بن بست «دلتنگی»
...
سکوت را در آنجا نشکن زیرا که در آنجا تنها زبان بین من و تو، سکوت است؛
حتی نگاه در آنجا عاجز است از رساندن پیام،
چه رسد به کلام
...
سلام!
میخواستم٬ همونطوری که خواسته بودی٬ سکوت رو نشکونم؛ و فقط یه پیغام خالی بذارم. اما گفتم ممکنه پیام بازرگانی تلقی بشه و ... .
بنابراین ... .
موید و موفق باشی!
خدانگهدار!
(صدای) سکوت را میشنوی چگونه با من سخن میگوید؟
به دنبال گفتن کدامین حرف و کلامی؟!!
سکوتت،
گفتن تمام حرفهاست ...
من دیر رسیدم دوم شدم ! فقط همین !
چه قدر زیبا بود .یاد شعر خانه دوست سهراب افتادم نمی دونم حالا چه ربطی داشت ولی خیلی قشنگه...سکوت و فقط سکوت...راستی اگه خواستی خوشحال میشم پست جدیدم رو بخونی.موفق باشی
کاملا ربط داره فقط شعر سهراب از نظر مضمون و نماد از زمین تا زیر زمین با این چند خط نوشته ی من فرق میکنه!!!
نمیدونم چی بگم...فقط خیلی بدلم نشست...
ممنون از لطف شما
سلام
عجب متنی بود همین جوری موندم نیگااااااااااا
یا حق
به سراغ من اگر می آیی...
مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من...
جند روزی شما رویت نشده اید :)
پشت هیچستانم ...
و در آنجا خمیازه ی فریاد میکشم ...
ای کاش کویر آدرسی نداشت.وبرای رسیدن به آن از میدان وخیابان وبن بستها عبور نمی کردیم. نشانیش را از ستارگان می پرسیدیم و.. .سکوت را می آموختیم وهول برمان نمی داشت.
هیچ مسیری برای روح من و تو دور نیست ...
بابا سلام آقا صادق عزیز
کوجایی رفیق ما رو هم دریاب
مطلبت بی نهایت زیبا بود عزیزم
راستی منم آپ کردم
امیدوارم جاری و پر مهر باشی تا بعد فلا.......
....ای بابا او حتی زحمت نگاه کردن به چشم ها هم به خودش نمی دهد..!
به هر حیلتی باید در دل دوست راه پیدا کرد...
خانه ی دوست کجاست !
خوندی که ...
چرا این نوشتت منو یاد اون میندازه ؟!
نمی تونم بگم که ناخودآگاه اون شعر بر این نوشته تاثیر نذاشته!
سلام صادق جان خوبی
شما لطف داری به ما تشکر از لینک چشم اگه مشکلی داشتم حتما میگم ... موفق باشی ... یا حق
امیدوارم که حالا مشکلتون حل شده باشه.
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است....
پلک ها را بتکان و بیا ...
یه بار احساس کردم خیلی تنهام . حس می کردم هیچ کسی رو ندارم.تنها سنگ صبورم تو زرد در اومده بود. هیچ وقت اونجوری موحد نشده بودم
- هی، فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریبِ ساده و کوچک.
آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را
جز برایِ او و جز با او نمیخواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.
عمو جون!!!