آری! گُلم! دلم! حُرمت نگهدار! كاين اشكها، خونبهای عمر رفتهی من است سرگذشت كسی كه هيچ كس نبود و هميشه گريه ميكرد بی مجال انديشه به بغضهای خود، تا كی مرا گريه كند؟ تا كِی؟ و به كدام مرام بميرد؟ ... آری! گُلم! دلم! ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بينديش كه برای تو طلوع میكند با سلام و عطر آويشن ...
«حسين پناهی» |
|
از «تو» نوشتن تمام نشد و تعطيل نشد گرچه اينجا تعطيل بود ميدونی! كار دل كه تعطيل بردار نيست اما ديگر وقت ورق زدن است كتاب رو به جلو ورق بزن و به صفحات قبل برنگرد ديگر خواندنی نيست صفحات قبل فقط برای ديروز خواندنی بود! نه برای امروز و برای فردا! آری! دلم! گُلم! كسی چه میداند شايد اين كتاب فصلهای بهتری هم داشته باشد من هم مثل تو بار اوّلم است كه اين كتاب را میخوانم! صفحات بعد هر چه نوشته شده باشد – چه خوب و چه بد- فردا از آن ِ توست چون من به طلوع تو و فردا ايمان دارم «من» ِدیروز ِمن، همانجایی غروب کرده است که تو و آفتاب ؛ فردا از همانجا سربرمیاورید... آری! گُلم! دلم! ... |
|
|
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
دیریست
بر چشمان خواب آلوده ی صبح
در التهاب دمیدنم
و دلبسته ام
به آفتابی
که گونه های لطیف صبحگاهان را
آهسته پاک می کند ...
سلام. وبلاگتون خیلی جالبه. موفق باشین. راستی به منم سر بزنین :)
من ؛ من دیروزم را در همان دیروز دفن کردم و از گور خود کندهام من دیگری رویید. من امروز. منی که به فردایی روشن میاندیشد.
گذشتهها را به گذشتهها بسپار و از نو شروع کن!!
البته بعد از درس گرفتن ازشون!!
ای پریشانیهای تازه!
پرسشهای هنوز مطرح نشده!
...
از رنج دیروز به ستوه آمدهام.
تلخی آن را تا به آخر چشیده ام.
دیگر بدان اعتقادی ندارم.
و بی سرگیجه،
بر روی پرتگاه آینده خم میشوم.
ای بادهای مهلکه، مرا با خود ببرید!
«آندره ژید»
از کفر من نترس
زیرا من به نمیدانم های خود ایمان دارم
این شعر پناهی واقعا زیباست
آفرین به این حسن سلیقه...
کاست شعرای پناهی مدتیه همراه منه تو همه حال و هربار به خودم لعنت میفرستم که چه دیر شناختم...
از کفر من تا دین تو راهی بجز تردید نیست ...
شروع به جا و زیبایی بود.
من هم به فردا ایمان دارم و به طلوع و به همه صفحه های کتابی که باید خوانده شود از اول تا آخر چون قانون مطالعه همین است. از اولین صفحه تا آخرینش شاید در صفحه های گذشته رشته ای باشد امیدی که تو رو با سعادت اشنا کند...
بگذار هر روز،
رؤیایی باشد در دست؛
بگذار هر روز
دلیلی باشد برای زندگی؛
بگذار هر روز
عشقی باشد در دل؛
بگذار ...
آخه پس خونه ی خورشید کجاست؟؟؟؟؟؟
-قفله وازش می کنیم
-قهره نازش می کنیم
می کشیم منتشو
می خریم همتشو!
تا کجا باید سفر کرد؟
تا کجا باید دوید؟
از کجا باید گذر کرد
تا به شهر تو رسید؟
شما رو نمی دونم ولی «طرف» من با تعطیل شدن بلاگ اسکای ٬ تعطیل میشه !
پس مسئولین این بلاگ آسمونی با «طرف» و شما مشکل دارند!!! :))
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...مثل همیشه آخر حرفم را با بغض می خورم ...
آی از خانه ی زخم و گریه
غربتِ بغض گشا را عشق است
وقتی آدم لال مونی می گیره.:(..
مثل یخ بستن یک موج ...
روزگار غریبی است !
شما سیصد و پنجاه و هفت روز بعد از این نوشته به فصل جدیدی رسیدید در کتاب زندگی !