گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

این شب‌ها، به دنبال کودکی هستم ...

در فراموشی خواب

 

 

در فراموشی خواب‌هایم
آسمان از یاد برده بود
                            که آسمان است.

بی‌درنگ، چشم گشودم.
شکوهی با من چشم گشود.
گل‌تاجی از رازهای
                        سبز، زلال، آبی
بر پیشانی از خواب برآمده‌ام، بوسه زد.


آسمان فقط یک اسم نبود،
                                   آسمان بود.

 


«خوان رامون خمینس»

 

   گفت: "بیابان، در میان دیوارهای خشکی بی‌کرانه‌اش زندانی‌ست."* من هم سالیانی‌ست که در میان دیوارهای خشک و دور و بی‌مرز خودم گرفتار آمده‌ام. برای بیرون آمدن از این حصار نُه توی بی‌کرانه، از هر طرف که رفتم بی‌فایده بود. گوییا مقصودی بود بی‌مقصد! روزهای گرم و طاقت‌فرسای بیابان «خویش» و شب سرد و پر سوزش چنان از تلاش ناامیدم کرد که «به گوشه‌ای خزیدن» برتری یافت بر گشتن و پیدا کردن گلستانی که بیرون این بیابان باید می‌بود!از هر تپه‌ایی بالا رفتم برای یافتنش و از آن بالا چشم به اطراف دوختم، دیدمش و به سمتش دویدم اما افسوس که چون به نزدیکش رسیدم واحه‌ای بود سرسبز که او هم در این صحرا گرفتار آمده بود! تو گویی این واحه بوی لحظه‌های کودکیم را می‌داد! همان پاکی و معصومیت فرشته‌گونه‌ی کودکی که هر روز بر از دست دادنش افسوس می‌خورم! گاهی هم گرفتار سراب می‌شدم!

 

   شیطان را دیدم بر سر هر مسیری در این بیابان! به خیال نشان دادن راه آن گلستان، در مسیرهایی گاه همراهم شد و گاه من همراهش شدم! گاه بر تخته سنگی نشسته بود بر سر راه من و گاه من او را در جلو یا عقب خود در همان راهی که می‌رفتم، می‌یافتم. در لحظه‌هایی که از زور گرمای توان‌فرسای بیابان، عطش من را از طی مسیر بازمی‌نشاند با فریب سراغ داشتن واحه‌های که در آن‌ها می‌توان چاه‌های آب خنک و گوارا یافت مرا به وادی‌های خشک و لم‌یزرعی می‌کشاند که گاهی می‌شد در آن‌ها چاهی خشک یافت و اغلب اوقات، هیچ چیزی در آنها یافت نمی‌شد! مرا با وعده‌ی بودن آب در ته چاه به درونش می‌فرستاد و آن‌گاه که به داخل چاه می‌رفتم، ریسمانی که با‌ آن داشتم پایین می‌فتم را پاره می‌کرد! گاه به ته چاه می‌افتادم و گاه هم، هنگام سقوط دستم را به ریشه‌ی خشک گیاهی که از دیواره‌ی چاه بیرون آمده بود، می‌انداختم تا بیشتر از این پایین نروم و او، در تمامی این لحظات بر بالای چاه نشسته بود و بر من و حماقتم می‌خندید! من به هزار زحمت خود را دوباره از چاه بیرون می‌کشیدم اما او را نمی‌یافتم! بعد از تازه کردن نفس و استراحتی چند، دوباره که به راه خود ادامه می‌دادم باز او می‌آمد و این بار با هیئتی نو و فریبی نو و روز از نو و روزگاری از نو ...
 

   به این زمین خشک و عبوس و سخت، خودم به پای خودم وارد شدم! می‌دانم که هیچ‌کس مرا به اینجا نیاورد!
   آن‌چه باید می‌کردم و نکردم،
   آن‌چه نباید می‌کردم و کردم،
   مرا به اینجا کشاند؛
   با رویی سیاه‌تر از شب تاریک و کوله‌باری سنگین‌تر از آن چیزی که بتوانم فکرش را بکنم
   و "پا بر تیغ می‌کشم و به فریب هر صدای دور، دستمال سرخ دلم را تکان می‌دهم!"**
   کوله‌باری که قرار بود از متاع‌های خوب برای رفتن و ماندن در آن گلستان پُر کنم و به همراه خود ببرم، کنون پُر از سنگ و کلوخ است! سنگ و کلوخی که خودم به دست خودم از زمین این بیابان جمع کرده‌ام و در این کوله ریخته‌ام!
   ...
   با این همه، گرچه امیدی به رهایی از این بیابان نیست اما ایّامی هست که در آن، آسمان چنان به زمین نزدیک می‌شود که حتی منی که رویم سیاه است و کوله‌بارم سنگین از آنچه که در آسمان خریدار ندارد، به خودم جرات می‌دهم خود را نزدیک به آن بدانم و از آسمان خلاصی از این بیابان را طلب کنم!
   این شب‌ها، آسمان بیابان چه با شکوه است و نزدیک به من!
   ای کاش قدرش را بدانم
   و رهایی یابم از این بیابان بی‌کرانه‌ی «من» ...

 

*تاگور

**حسین پناهی

نظرات 2 + ارسال نظر
دریا جمعه 15 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:02 ق.ظ http://abee.persianblog.com

سلام. خیلی جالب بود . این شبها واسه منم دعا کن لطفا . باشه؟!!! موفق باشی

باران جمعه 15 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 08:29 ب.ظ

شما کتاب شازده کوچولو رو که خوندی ؟
فصل ۵ ...درخت های بائوباب ؟!
باید قبل از اینکه بزرگ بشند و ریشه بدوانند و سیارک رو منفجر کنند جلوشون رو گرفت !

دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گویی که قطعه، قطعه ی دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره ی کبود که خالی است
از تابش زمان.
بویی فسادپرور و زهرآلود
تا مرزهای دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.
در اضطراب لحظه ی زنگار خورده ای
که روزهای رفته در آن بود ناپدید،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم،
رفتم اما درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.

«سهراب»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد