|
|
ديشب دوباره گويا خودم را خواب ديدم:
در آسمان پر ميكشيدم و لابهلاي ابرها پرواز ميكردم
و صبح چون از جا پريدم در رختخوابم يك مشت پر ديدم يك مشت پر، گرم و پراكنده پايین بالش در رختخواب من نفس ميزد
آنگاه با خميازهاي ناباورانه بر شانههاي خستهام دستي كشيدم
بر شانههايم انگار جاي خالي چيزي ... شبيه بال احساس ميكردم! «قیصر امین پور» |
|
فرصتی بود از جنس خواب، خوابی که در آن آسمان با همهی عظمتش نزدیکتر از آنی بود که بشود تصور کرد؛ فرصتی از جنس اوج، بالا رفتن حتی به بهانهی سعی و تلاش ناکرده؛ فرصتی از جنس نزدیکی و فراموشی هر چه دوری و فاصلههایی که هر چه بر سر آمد، از این دوری و فاصله بود و هست؛ فرصتی از جنس حیات و زندگی و تازه کردن نفس و سبک شدن تنها تاریکنای سینه؛ فرصتی از جنس فرار، فرار از هر آنچه که «بودن» را به ابتذال میکشاند؛ فرصتی ... فرصتی ... ... هر چه بود، فرصتی از جنس «فرصت» بود و من، مثل همیشه، همهی فرصت ها را یکجا از دست دادم ... ... عيد بر آناني كه از اين فرصت استفاده كردند، مبارك ...
|
عید شما همم مبارک آقا صادق .گفتم آقا صادق یاد فامیلیی خودم افتادم ....به هر حال ...یه سری هم به ما بزنید خوشحال میشیم
سلام. عید شما مبارک!
عباداتتون قبول و عیدتون مبارک .
....عید؟؟؟؟؟؟؟
اولا که عید شما مبارک
دوما که فرصت ٬ احتمالا فرصت نکرده که به دست من و شما بیاد. مثل همون ماجرایی که سکوت با سر و صدای همیشگی وارد شد.
سوما ( به سبک یکی از دوستان مینویسم این قسمت رو !) پسر ! قرار شد دو دقیقه دیگه زنگ بزنی... چی شد؟ منتظرم !!!
راستی این آهنگ وبلاگت هم خیلی قشنگه. ولی این قسمت نظرات رو که میزنی مزخرف بازی بلاگ اسکای گل میکنه.
خداوند به جبرییل گفت : سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار و گفت : هر کس بر این سفره بنشیند سیر خواهد شد .
سفره ی خدا گسترده شد . از این سر جهان تا آن سوی هستی . اما آدم ها آمدند و رفتند و از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند .
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند .
اما گاهی ، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد .
و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان عشق رونق گرفت . گاهی فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و چنان سر مست شد که تا انتهای بهشت دوید ...
سفره ی خداوند پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است . میکاییل نان قسمت می کند . آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می گیرند . میکاییل گریه می کند و می گوید : کاش میدانستید ، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است .
عرفان نظر آهاری
هنوز وبلاگت پر حس خوبه ویه چیزی دیگه ای که نمی دونم چیه دقیق.وگرنه می نوشتم.(امروز هوس کردم بازخورد بنویسم از قرار!)