گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

به یاد حسین پناهی (۱)

پس اين

پس اين‌ها، همه، اسمش زندگي است:

دلتنگي‌ها، دل‌خموشي‌ها، ثانيه‌ها، دقيقه‌ها

حتي اگر تعدادشان

به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته‌ام، برسد.

ما زنده‌ايم چون بيداريم

ما زنده‌ايم چون مي‌خوابيم

و رستگار و سعادتمنديم

زيرا هنوز بر گستره‌ی ويرانه‌هاي وجودمان،

پانشيني براي گنجشك عشق باقي گذاشته‌ايم

خوشبختيم

زيرا هنوز صبح‌هامان آذين ملكوتي بانگ خروس‌هاست

سروها، مبلغين بي‌منت سرسبزي‌اند

و شقايق‌ها، پيام‌آوران آيه‌هاي سرخ عطر و آتش

برگچه‌هاي پياز، ترانه هاي طراوتند

و فكر من!

واقعا فكر كن كه چه هولناك مي‌شد

اگر از ميان آواها بانگ خروس را برمي‌داشتند

و همين طور ريگ‌ها

                       و ماه

                              و منظومه‌ها.

 

ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد

زيرا دوست داشتن خال با روح ماست.

 

«حسین پناهی»

عبور

New Page 1

مزاحم شما شدم

                        مي‌دانم!

                                   تنها چراغ را روشن مي‌کنم

                                   گل‌ها را در گلدان مي‌گذارم

                                   پنجره را باز مي‌کنم

                                                                       و بعد مي‌روم ...

 

«آنتوان دوسنت اگزوپري»

سلامی دوباره

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

به جویبار که در من جاری بود؛

به ابرها که فکرهای طویلم بودند؛

به رشد دردناک سپیدارهای باغ

    که با من از فصل‌های خشک گذر می کردند؛

به دسته‌های کلاغان که عطر مزرعه‌های شبانه را

برای من به هدیه می‌آوردند؛

به مادرم که در آینه زندگی می‌کرد

و شکل پیری من بود؛

و به زمین که شهوت تکرار من

درون ملتهبش را از تخمه‌های سبز می‌انباشت،

سلامی دوباره خواهم داد.

می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

با گیسویم، ادامه‌ی بوهای زیر خاک

   با چشم‌هایم، تجربه‌های غلیظ تاریکی

      با بوته‌ها که چیده‌ام از آن سوی دیوار 

                                                   می‌آیم ...

«فروغ فرخزاد»