گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

کشتی پهلو گرفته

غم به جراحت می

   غم به جراحت می‌ماند، يك‌باره می‌آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حكايتی ديگر است. حكايتی كه نه می‌شود گفت و نه می‌توان نهفت.

   حكايتی آتشی كه می‌سوزاند، خاكستر می‌كند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد.

...

   گويی تقدير چنين بوده است كه حضور دو روزه‌ی من در دنيا با غم و اندوه عجين شود، هر چه بود، گذشت و هر چه می‌بود، می‌گذشت.

   و من می‌دانستم كه تقدير چگونه رقم خورده است و می‌دانستم كه غم نان خورشت هميشه‌ی من است و اندوه، همسايه‌ی ديوار به ديوار دل است من.*

 

* برگرفته از كتاب " كشتی پهلو گرفته " نوشته‌ی "سيد مهدی شجاعی"

شکوفه های کویری

هر گاه احساس کردی به «کویر» تنهایی من راه پیدا کرده‌ای بدان که من، خود از چه مسیری به آنجا رسیده ام - و در آنجا با مشک آبی منتظرت نشسته ام - :

میدان «فرار از خود»،

خیابان «ترس از روزمرگی»،

نرسیده به آخر خیابان،

بن بست «دلتنگی»

...

سکوت را در آنجا نشکن زیرا که در آنجا تنها زبان بین من و تو، سکوت است؛

حتی نگاه در آنجا عاجز است از رساندن پیام،

چه رسد به کلام

...

قاصدک من! کی نوبت تو میرسه؟

قاصدک پر پرواز نداره اما سبکبال می‌پره ...

گاهی

گاهی آسمان در همین نزدیکی است

در کناره‌ی آن بادهای در گذار،
جایی است که عصرها دلم هوایش را می‌کند.

یکی از همین عصرها پرواز می‌کنم.
حتی اگر بدان گوشه‌ی آسمان نرسم، این خنکای آسمان ارزشش را دارد.
گاهی نگاهی بوی آسمان می‌دهد؛
گاهی اشاره‌ی دستی اتاق را از بوی آسمان پر می‌کند؛
گاهی در همین نزدیکی؛
در گوشه‌ی آسمان؛
در کنج قفس
دلی در حرم نگاهی؛در نوازش دستی؛ نهان است.
گاهی آسمان در همین نزدیکی است

...

? نویسنده (یا شاعر) این نوشته را نمیشناسم. خوشحال میشم اگر کسی میدونه این مطلب از کی هست به من هم خبر بده.

چی کار کردی؟!!

   چه خوب کُشتی‌ش وقتی جوری باهاش صحبت کردی که از «بودن» خودش احساس بدی بهش دست داد؛ وقتی که «اعتماد به نفس»ش رو ازش گرفتی؛ وقتی کاری کردی که نتونه فکر کنه - با این که میدونستی نباید اون جور باهاش صحبت کنی- .
   آره! تو می‌دونستی داری چی کار می‌کنی و باز اون کار رو کردی. در این صورت نمی‌تونم بهت بگم که تو یه قاتلی چون یه نفر میتونه بدون عمد کاری کنه که باعث از دست دادن جان هم‌نوعش بشه ولی اگه کسی دانسته دیگری رو بکشه، بهش میگن: جانی!
 
   امیدوارم بخشیده باشدت ...

عاقبت ...

بدترین اتفاقی که میتونه برای یه هنرجوی مبتدی خوشنویسی بیفته اینه که آخرین قلم نشکسته‌ش هم بشکنه و بلد هم نباشه که قلم بتراشه* ...

*همین، کوتاه و  گویاست ...

همیشه

بی‌خیالی را

باور ندارم

همیشه

پشت پرده‌ی دلخوشی‌های آدمیان

قامت خمیده‌ای از

دلتنگی است

و کمی آن سو تر از

پژواک خنده‌های خوش هر لبی

دارند جسد گریه‌ای را

در خاک می‌کنند ...

 

همیشه

پشت سرخی گونه‌های هر کسی

دست‌هایی وحشی پنهان است ...

 

و همیشه ما آدم‌ها

زود از کنار هم می‌گذریم

چون از دیر رسیدن همدیگر

بی‌خبریم ...

 

همیشه! ...


(چون شاعر این شعر معروف نبود، اسمش رو ننوشتم)

چند روش برای خود اشتغالی (در ایام تعطیلات)*

وقتی بی

وقتی بی‌حوصله هستید، می‌توانید :

  •  پیچ‌های روی تایر ماشین پدرتان را شل کنید.

  • گربه‌یتان را از بلندی بیندازید، ببینید واقعا روی چهار تا پاهایش فرود می آید.

  • دندان‌هایتان را تیز کنید.

  • گربه‌یتان را آب دهید، ببینید رشد می کند.

  • درختی را بشویید.

  • به یک نقاشی گوش دهید.

  • یونانی یاد بگیرید.

  • نظرتان را عوض کنید.

  • به خورشید نگاه کنید، ببینید حرکت می‌کند.

  • بروید جلوی آینه لبخند بزنید.

  • کفشتان را بکارید.

  • عرق کنید.

  • از پیاده رو بالا برید.

  • خودتان را اذیت کنید.

  • از دست خودتان عصبی شوید.

  • با خودتان قهر کنید و حرف نزنید.

  • روی سرتان بایستید.

  • تایپ کردن با انگشتان پا را یاد بگیرید.

  • آدم خاصی شوید.

  • خیلی سریع تا یک میلیون بشمارید.

  • دکوراسیون پارگینگ‌تان را تغییر دهید.

  • نمایشنامه‌های شکسپیر را به انگلیسی ترجمه کنید.

(*منبع ضمیمه‌ی «دوچرخه» روزنامه‌ی همشهری)

عجله برای چی؟!!

آخه یکی نیست به این بگه چه عجله ای داری برای به دنیا اومدن؟!!

این طرف، هیچ خبری نیست ...

شکوه روشنایی

افق تاریک؛
دنیا تنگ؛
نومیدی توانفرساست.
می‌دانم.


ولیکن
رهسپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست؛

می‌دانی؟


به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار.
به این غم‌های جان آزار؛ دل مسپار!

 

که مرغان گلستان‌زاد؛
- که سرشارند از آواز آزادی -
نمی‌دانند هرگز؛ لذت و ذوق رهایی را.
و رعنایان تن در نور پرورده؛
نمی‌دانند در پایان تاریکی؛ شکوه روشنایی را.


«فریدون مشیری»

من بی مادربزرگ شدم، امشب ...

همیشه زودتر از اونی که فکرش رو ب

همیشه زودتر از اونی که فکرش رو بکنی، اتفاق میفته.

همیشه زودتر از اونی که بخوای از دستش میدی.

همیشه زودتر از اونی که فکر کنی، باید بری.

همیشه زودتر از اونی که فکر کنی، آدم هایی که برات مهمند رو از دست میدی.

همیشه زودتر از اونی که ...

 

و من زودتر از اونی که فکرش رو بکنم، دو تا مادربزرگم رو از دست دادم.(در عرض شش ماه)

این یکی هم رفت...

وعده دیدار من و او ماند به ...

 

 

ماهی اندیشید در ژرفای آب

"می‌توان روزی رها زین قید شد؟"

 

تور ماهی‌گیر از امواج برخاست

ماهی از دریا رها شد؟ صید شد!

فخرالدین مزارعی