گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

امان از سرو افتاده ...

بارون امشب،

توی ایوون

مثل آزادی تو زندون

بی‌صفا

        بی‌تحرک

                   بی‌ریا بود

...

  یک سال هست که هر چی مسافرت میری، به قصد تفریح نمیری؛ به این قصد میری که یه سری چیزها رو فراموش کنی تا بتونی یه شروع دوباره داشته باشی، ولی انگار هر چی بیشتر تلاش می‌کنی، این کلاف بیشتر گرهش گم میشه و چند تا گره هم بهش اضافه میشه. به این قصد سفر نمیری که خوش باشی، میری که به اون چیزا فکر نکنی. ولی خودت میدونی که همه‌ی اینها فقط دست و پا زدنه! مثل یه دیوونه خودت رو به در و دیوار میزنی ولی گویا تقدیر اینه و کاریش هم نمی‌تونی بکنی! بی‌خیالی هم دردی ازت دوا نمیکنه، فقط باعث میشه با یه تلنگر، دوباره همه چی برگرده به وضعیت قبل ولی با این تفاوت که شدیدتر میشه!!!

   بعضی دردها هست که اگه هزار سال هم بگذره، نمیتونی به نزدیکترین آدم‌ها بهت هم بگی! باید با خودت به گور ببری. تو خودت هم که بریزی، آینه‌ای هم که همین جوری غبار گرفته، چین هم میخوره! هر دفعه بیشتر چین میخوره، میرسه به جایی که آینه‌ت تَرک برمیداره! قِرچ، قِرچ ... ترک برمیداره! یه دفعه یه روز که حواست نیست، بی هوا، صدای شکستن میشنوی و برمیگردی، میبینی دیگه آینه‌ای در کار نیست! اینقدر هم خورد شده که دیگه تکه هاش هم به کارت نمیان و از این روز میشی یه آدم بی آینه ...

گم و گور، خسته، رفته از دست، در به در، ...

 

توی زندون ،

    میکَنه جون ،

           مرد با همت مِیْدون ؛

                توی فکر رأی فرجام امیره

...

بی‌سرانجام،

    توی فکر آسمونه

                      که بباره ؛

بلکه تو قطره‌ی بارون ،

بتونه اشکِ خدا رو هم ببینه .

نمی‌دونه حتی اشک هم

                          دیگه فایده‌ای نداره ...

Desert Rose*

  شب عجیبی بود: وقتی که برق بره، کسی هم خونه نباشه، خودت هم از روی بی حوصلگی حال چراغ روشن کردن رو نداشته باشی، هیچ کاری هم نتونی بکنی (نه کتاب خوندن، نه نوشتن یادداشتهای شخصی عقب افتاده، نه گوش دادن به رادیو و خلاصه هر کاری ...) ترجیح میدی که بشینی روی صندلیت و یه کم فکر کنی. به چیزهایی فکر کنی که تو روشنایی و شلوغی نمیشه بهشون فکر کرد. خوب که روی این چند روزه دقیق میشی، میبینی که ضبط «زندگی»ت مدتیه دکمه ی repeat ش کار نمیکنه، همه چی سریع داره می گذره و هیچ تکراری هم در کار نیست! اتفاقاتی میفته که وقتی آخر روز بهشون نگاه میکنی، میبینی اگه قرار بود طبق روال معمول اتفاق بیفتند، هفته ها باید طول میکشید! تو این مدت، بعضی جاها فیلم رو نگه داشتند و کلی بردنش جلو! این روزها، زمان برام بعضی جاها وامیسته و کِش میاد! توقفش برام کاملا محسوسه!(انگار جهان وامیسته و ما رو تماشا میکنه ...)

   فقط یه صدا رو میتونی این روزها خوب بشنوی! صدای یه بچه که انگار از ته یه چاه میاد! یه چاه به عمق ِ عُمرت! هر روز که از عمرت میگذره، به عمق اون چاه اضافه میشه! بر عکس همه ی چاه ها که بیرون چاه باید روشن باشه و داخل چاه، تاریک ؛ توی چاه خیلی روشنه - به خاطر نوری که از تهش تا این بالا میرسه - و این بالا همه چی تاریکه. شاید هم من ته چاه وایسادم و اون، بالا سر چاه هست و داره منُ صدا میکنه!!! میخواد که برم پیشش! خیلی سعی کردم خودم رو بهش برسونم، اما هر دفعه انگاری یه سری دست از در و دیوار چاه بیرون میاد و نمیذارن که من به سمتش برم! هر چه هست، هر روز صداش ضعیفتر میاد و من هر روز ازش دورتر میشم!

 

   گاهی اوقات بعضی نواها بدجور میتونند با حال و روز دل آدم همخونی داشته باشند، طوری که با شنیدنشون اون حال و هوا تشدید میشه. شاید حرف همون حرف بی حرفی باشه. نوشتن یا ننوشتن اون حالات به کار کسی نمیاد. یه سری احساس های ناب که فقط خودت میتونی درکشون بکنی و نگفتنش شاید برات یه سرمایه باشه! بگذریم. آهنگ Desert Rose  یکی از اون نواهاست، هم آهنگش حالم رو دگرگون میکنه و هم شعرش! اگر هم خودم یه کم بهم ریخته باشم (که اون شب اینجوری بودم)، یه حالتی برام اتفاق میفته مثل اینکه یه دیگ آبجوش که داره قل قل میکنه! عرق میکنم و ... اصلا اهل گریه کردن نیستم اما قشنگ وقتی این حالات بهم دست میده، بدجور اون «من» ِ من تو خودم میزنه زیر گریه. گرچه «گل سرخ صحرا» هم بهانه بود و علت اصلی این حالات چیز دیگری بود که بماند ...

 

 

 

 

رویای باران می‌بینم
رویای باغ‌ها را در میان صحرای شن
از خواب برمی‌خیزم، با رویاهایی پوچ
رویای عشق می‌بینم، و زمان از دستانم می‌گریزد

I dream of rain
I dream of gardens in the desert sand
I wake in vain
I dream of love as time runs through my hand

 

 

رویای آتش می‌بینم
در رویایم دو قلب در هم می‌پیچند و هرگز نمی‌میرند
و در کنار آتش
سایه‌ها هوس انسانی را نقاشی می‌کند

I dream of fire
Those dreams that tie two hearts that will never die
And near the flames
The shadows play in the shape of the man's desire

 

 

این گل سرخ شیرین صحرا
که سایه‌اش رازی نهان در خود دارد
این گل صحرا
شیرینی هیچ عطری این چنین آزارت نمی دهد

This desert rose
Whose shadow bears the secret promise
This desert flower
No sweet perfume that would torture you more than this

 

 

و حالا او بازگشته است
و چنین است که او منطق رویاهایم را ویران می‌کند
این آتش می‌سوزاند
درمی‌یابم که به هیچ چیز شبیه نیست

And now she turns
This way she moves in the logic of all my dreams
This fire burns
I realize that nothing's as it seems

 

 

رویای باران می‌بینم
چشم به آسمان بالای سرم می‌دوزم
چشمانم را می‌بندم
این عطر کمیاب شیرینی مست کننده عشق است

I dream of rain
I lift my gaze to empty skies above
I close my eyes
The rare perfume is the sweet intoxication of love

 

 

گل سرخ شیرین صحرا
این خاطره قلب‌ها و روح‌های پنهان است
این گل صحرایی
این عطر کمیاب شیرینی مست کننده عشق است

Sweet desert rose
This memory of hidden hearts and souls
This desert flower
This rare perfurme is the sweet intoxication of love

 

*برای نوشتن این یادداشت بارها بلند شدم و رفتم و دوباره نشستم سرش. نه اینکه بخوام تو نوشتن به خودم سخت بگیرم (گرچه ناخودآگاه اگه کمال طلب باشی، این حس روی همه ی کارهات تأثیر میذاره ولی این دفعه این دلیل زیاد پر رنگ نبود)، بیان حرفهایی بود که وجود دارند اما نمیدونم دقیق چی هستند تا بخوام بنویسمشون یا ...

 شاید احساس هایی هستند که هیچ وقت نشه لباس واژه تنشون کرد. عریان بیان کردنشون هم باعث کج فهمی اطرافیان میشه ...

 گویا در سکوت من و تو این حرفها باید زده بشه؛

باید حسشون کرد؛

نباید رنگ صدا بگیرند؛

نباید ...

نباید ...

تو را من چشم در راهم، شباهنگام

 

ای شب!

جام خالی روزم را

برایت می آورم،

تا با خنکایِ تاریکی ات،

برای ضیافتِ صبحی دیگر،

تطهیرش کنی.

 

«رابیندرانات تاگور»

تو را من چشم در راهم، شباهنگام ...

تو یه برهه از زندگیم، تنها ساعات خوب شبانه‌روز برام ساعت 12 شب تا دو صبح بود. چند روزه که دوباره اون حس‌های نچندان جالب اون ایام سر و کله‌شون پیدا شده گرچه به یُمن وجود دوستای خوبی که همیشه بهم لطف دارند و حضورشون برام تداعی‌کننده‌ی یه سری احساس‌های خوبه، این دفعه بهم سخت نگذشت. البته دفعه ی قبل هم حضور یه دوست بود که تحمل اون حالات رو آسون‌تر کرد. ولی هنوز شبها - همه‌ی لحظاتش - برام شیرینه. به قول یکی: آدم وقتی تو شب احساس میکنه که جهان بیشتر در تحت کنترل و اختیارشه، سیطره ی بیشتر بهش داره! من شب ها خودِ خودم میشه، هر ماسکی هم که - ناخودآگاه - به خودم تو روز زده باشم، همون جور که ناخودآگاه زده شده به ناگاه هم خودش کنار میره! میدونه که دیگه اون لحظات وقت نقش بازی کردن نیست! چون من هستم و من و مسخره است که بخوام برای خودم هم نقش بازی کنم! سکوت و آرامشی که در شب هست رو دوست دارم! حضور ماه بالای سر رو هم تو شب کامل میشه احساس کرد! خلاصه خلوتی داری تو شب که من حاضر نیستم به هیچ قیمیت اون رو با چیز دیگه ای معاوضه کنم!

من روزها «گُم» میشم، شب ها «پیدا» میشم! آخرش نمیدونم تو گمشدگی میرم یا تو پیدا بودن؟!!!

یاد من باشد تنها هستم*

New Page 1
 

...

و رسالت من اين خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از ميان دويست جنگ خونين

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خويش

چشم در چشم هم، نوش کنيم.

زنده ياد «حسين پناهی»

 

حسین پناهی رفت. من هم یه روز میرم، تو هم يه روز ميري!

یک عمر بالا و پایین میری،خودت رو به در و ديوار ميزني که خودت رو از غربت و تنهایی در بیاری! به هر وسیله‌ای که بتونی، میخوای این تنهایی رو پُر کنی و واژه‌ی «تنها» رو از انتهای واژه‌ی «انسان» پاک کنی، غافل از این که نمره‌ت قبل از دادن امتحان مشخصه! تلاشت بیهوده ست! تلاشی که نه تنها نتیجه‌بخش نیست، خسته کننده هم هست! آخرش میفهمی که انسان همیشه تنهاست.

فقط تو لحظه‌ی مرگ هست که آدم - با تمام وجود - می‌فهمه که چقدر تنهاست!

سهراب که گفت: «ماه بالای سر تنهایی است»*. من خودم نمی‌دونم شاید ماهِ بالایِ سر هم تنها باشه! ما همه تنهاییم!

 

حالا مرگ که نقطه‌ی رهایی انسان از خیلی چیزهاست، میتونه نقطه‌ی رهایی انسان از «تنهایی» و «غربت»ش هم باشه؟!!

* شعر «غربت» از کتاب «حجم سبز» سهراب سپهری


(این یادداشت رو به این بهانه نوشتم که حسین پناهی سه روز بوده که تو خونه‌ش مُرده بوده و کسی ازش خبر نداشته و بعد از سه روزمتوجه مرگش ميشند ...﴾

بایدِ بودنت! باش!

مادران دریادل
 

مادران دریادل

کودکان را

بر تخته‌پاره‌ای رها در طوفان

می‌زایند

úúú

کودکان دریازاد

در هیبت موج و حیرت مادران

بر پشت نهنگ می نشینند

 ((عمران صلاحی))

 

از بازی با کلمات  و عبارات بدم میاد وقتی که راحت میتونم بگم «دوستت دارم» و «محو توام»؛ تویی که من میوه‌ی زندگی توام. آره محو توام؛ تویی که با دیدن محبت‌هات و فداکاری‌هات در بشر بودنت شک کردم؛ نتونستم بگم فرشته‌ای چون فرشته بدون اختیار و فکر عمل میکنه ولی تو میدونستی و میدونی که چیکار داری میکنی، دانسته اون همه سختی رو به خودت دادی تا من به بار بشینم ، مثل بقیه‌ی آدم‌ها هم نیستی که کارهات و محبت‌هات رو با حساب و کتاب انجام بدی، همه کارهات رو بدون كوچكترين چشم‌داشتی انجام میدی؛ آره! فقط با يه اسم ميتونم صدات كنم: مادر!

اگر این دنیای هزار رنگ آدم رو از «بودن» پشیمون میکنه، حضور کسی مثل تو میتونه این باور رو کمرنگ کنه، میتونه آدم رو امیدوار نگهداره! وقتی که خسته از هر مسئله‌ای برمی‌گردم خونه، فقط وجود توئه که باعث میشه که برام خونه با بیرون یه فرقی داشته باشه، اون موقع هست که خونه برام میشه یه جایی برای آروم گرفتن. به خاطر همینه که اگر خستگی یا دغدغه ای هم باشه وقتی دارم از در میام تو، همه‌ش رو همون بیرون در میذارم چون میدونم وقتی که تو باشی، دیگه جایی برای اون دغدغه‌ها و خستگی‌ها باقی نمیمونه! اما امان از اون روزایی که خونه نیستی ... وقتی میام خونه و میبینم نیستی، چقدر دل دل می کنم تا بیای! چند دفعه تا پشت پنجره میرم و بیرون رو نگاه میکنم!

اگر نبود وجود تو، یقین داشتم که «خوب» بودن و «خوب» موندن فقط یه خواب و خیاله، یه وهم! که فقط به درد کتاب های داستان میخوره!

 

حضور تو، احساس ناب «بودن» است که روح مرا به آسمان‌ها عروج می‌دهد.*

 

پس، بایدِ بودنت! باش! 

* این جمله رو از یکی از دوستان شنيده‌ام.

Think about it

 

روی زمین، نمان؛

زیاد هم بالا نرو؛

جهان از ارتفاعات متوسط، زیباترین منظره را دارد.

«نیــچه»

عاشقانه‌های تلگرافی‌

نوشته: مرد عاشق بود، نقطه!

و همدست شقایق بود، نقطه!

همان مردی که مُرده بر سر ِ دار

... و سطر بعد، هق‌هق بود ... نقطه!

 

نوشته: با همین پرواز، نقطه!

برایم پست کن یک ساز، نقطه!

که اینجا هر «پری» یک تار دارد

همه جز من، سه نقطه، باز، نقطه!

 

نوشته: تارَت افتاده، شکسته

و هر چیزی خدا داده شکسته

و یادش رفته نقطه آخر خط!

و رسم شعر را راحت شکسته!*

* این شعر رو در یکی از نشریات دیدم. مدت‌ها بود که می‌خواستم تو وبلاگ بیارمش اما مناسب حال نبود ولی امشب ...

The Passion of The Christ

Christ

You are my friends,

and the greatest love

a person can have for his friends is

to give his life for them.

"Christ"

 

«مصائب مسیح» رو دیدم و جنبه‌های عجیب و مختلف «آدمی» رو در آینه‌ای که روبروم گرفته بود :

v اون حواری عیسی(ع) را دیدم که شب دستگیری‌اش کنار آتش با هم نشسته بودند و می‌گفت که تا پای جان در کنارش خواهد بود و مسیح به او گفت که تا صبح سه بار او را انکار خواهد کرد. و چنین هم شد ...

v عیسی را بر بالای صلیب دیدم که در آنجا هم گرفتار جهل اطرافیانش بود. از دو نفر گناهکاری که به همراه او مصلوب شده بودند، یکی به او ایمان آورد و دیگری او را مسخره می کرد و می گفت که اگه تو واقعا پیامبری چنین و چنان کن و خودت را از این وضعیت نجات بده.

v آدم‌هایی را دیدم که اگر چه قصد و نیت بدی نداشتند و فطرت به نسبت پاکی داشتند (مثل اون حاکم رومی)، همچنان گرفتار مصلحت اندیشی بودند و نمی‌تونستند طرفدار حقیقت باقی بمانند.

v مسیح را دیدم که بر بالای صلیب می گفت که ای خدا چرا مرا تنها واگذاردی؟ ( الهی چرا مرا ترک کردی؟ )

v حضور شیطان را تا آخرین لحظه های زندگی مسیح دیدم، حتی زمانی که دیگر با آن همه شکنجه شدن و زخم بر بدن، داشت صلیب را بر دوش خود می کشید.

v یک بار دیگه بهم ثابت شد که هرگز نمیشه به حوزه‌ی روحانیت سنتی یک دین نزدیک شد (چه برسه به اینکه بخوای با این جماعت از سر بحث وارد شی. همون کاری که عیسی نکرد، هنگامی که در محفل یهودیان از او خواستند ادعاهای خود را بازگو کند). جمود فکری دیندارارن سنتی یک قوم رو دیدم و عدم انعطاف اونها رو. 

v این باور تو ذهنم پررنگ تر شد که یک آدم با عقاید منحرف مذهبی از یک آدم بدون مذهب و کافر میتونه خیلی خطرناکتر باشه. به همین دلیل همیشه از آدمی که داره کارهاش رو با مذهب توجیه میکنه ﴿چه کارهای خوب و چه کارهای بدش رو﴾ و برای همه‌ى اونها دلیلی منطبق بر مذهب خودش پیدا میکنه، ناخودآگاه می‌ترسم.

v در خاطرم موند که روح هر دینی در راستی و درستی و محبت است.

(به بهانه‌ی باران روز جمعه)

این بار نیز

با پیکری سیاه و سنگی و سخت

نگاهم را بر تو  ادامه می دهم،

باشد که بارانی فرستی؛

بارانی که:

      سیاهی ها را بشوید،

      خشکی ها را طراوت بخشد،

      عطش ها را سیراب کند،

      ...