گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

حول حالنا الی احسن الحال


آخر سال که میرسه همه یه جورایی حساب و کتاب میکنند و به قول معروف تو این روزا حساب هاشون رو دارند می بندند. حساب سود و ضررشون رو می کنند، می بینند که ضایعاتشون کجا بوده، دخلشون با خرجشون می خونه یا نه و خلاصه ...

نمی دونم شاید من هم باید بشینم ببینم کجای کارم، تو این سالی که گذشت چی گرفتم چی از دست دادم، کجای کارم ایراد داره، به قول معروف کجای کارم می لنگه، کجا نشتی دارم، کجای کار رو اگه می چسبیدم، نتیجه‌ی بهتری می گرفتم. اصلا توانایی‌هایی که من دارم با وضعیت الانم جوره؟!!! عقبم یا جلو؟ شاید اصلا تو جاده نباشم که حالا بخوام ببینم عقبم یا جلو. چقدر خودمو می‌بینم ، چقدر دیگران رو؟ سرم تو لاک خودمه یا سرنوشت دیگران هم برام مهمه؟

خلاصه باید بدونم که تو سالی که گذشت: پیشرفت کردم یا در جا زدم یا خدای ناکرده پسرفت؟

ببین وقتی که سال تحویل میشه غیر از اینه که زمین یه ذره جاش تغییر کرده؟!!! اتفاق خاصی که تو اون لحظه نمی افته. می افته؟!!! پس انتظار معجزه نداشته باش که اتفاق خاصی بیفته و تو در سال جدید یه آدم دیگه بشی. مهم اینه که خودت بخوای تغییر کنی. چند ساعت بیشتر وقت ندارم، برم فکر کنم، مزاحم تو هم نمیشم. راستی تو این ساعات به چی فکر میکنی؟

یا مقلب القلوب و البصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال

...


دوست دارم اگر گل نیستم، خاری نباشم
باربرداری ز دوشی نیستم، باری نباشم

روایتی چهارگانه


حکایت اولقزوینی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی ماند و نه خوراکت.
حکایت دومقزوینی به جنگ شیر می رفت. نعره میزد و تیز می داد. گفتند: نعره چرا می زنی. گفت: تا شیر بترسد. گفتند: چرا تیز می زنی؟ گفت: من نیز می ترسم.
حکایت سومدزدی در شب، خانه فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک آنچه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
حکایت چهارمدر خانه ی«جحی» بدزدیدند، او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد بر کنده ای؟ گفت : در خانه من دزدیده اند و خداوند این دزد را می شناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود را بازستاند.

(*منبع : کلیات عبید زاکانی)




یه مدت کوتاهی نیستم(تا دوشنبه).میرم مسافرتکی (با بر و بچ قدیم – قدیم از جهت مدت زمان آشنایی؛  7سال هم مدرسه ای بودیم و 3 ساله که لااقل هفته ای یک بار، اون روی ماه نشسته شون رو می بینم- ). از اونجایی که ما هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته(رجوع کنید به حکایت اول)، قبل از عید میریم مسافرت و قبلش هم برمی گردیم. به هر حال از هیچی که بهتره (الکی که کلاس های هفته ی آخر رو به صلاح دید خودمون تعطیل نکردیم!!!). اسم دانشگاه شریفه اما تنها چیزی که توش ارزش نداره، شرافت دانشجو جماعته!!! (خوب به هر حال این هم یه جور طرز تلقی هست) اگه به خود استادای گرامی باشه، میگن روز اول عید هم بیایین سر کلاس و تازه یه سری از این بچه مثبتا - که تموم زندگیشون فقط کتاب و نمره و درسه - با کمال میل پامیشن میان سر کلاس. آخه یکی نیست به اینا بگه زندگی که فقط درس و کتاب و فرمول نیست. چیزای دیگه‌ای هم هست که تو این کلاس‌ها نمیشه یاد گرفت و اون هم درس ... است (به صلاحدید خودتون، ... رو پر کنید) حالا فکر نکنید که ما یه دانشجوی تنبل و از درس فراری هستیم. نه عزیز، نه آقا . ما به موقعش هم درس میخونیم، هم یه نمره ای میاریم، ناپلئونی هم درس ها رو پاس نمی کنیم، درست و حسابی میخونیم. فراری هستیم ، اما نه از یادگیری بلکه از جوّ بخاطر نمره دست به هر کاری زدن، از جوّ بخاطر نمره درس خوندن و زهی خیال باطل که به خاطر نمره دست به هر کار ... بزنیم(اینجا رو هم با نظر خودتون پر کنید)

 

راستی فکر کنم که وقتشه تو این وبلاگ درپیتمون، قسمت پاسخ به نظرات رو هم فعال کنم (این کار رو از دو تا یادداشت اخیر شروع کرده ام.)

 
اگر عمری باقی بود و سالم از مسافرت برگشتیم، باز هم خواهم بود و دچار به «بودن» و «هستن» که اخوان گفت: 

ما به «هست» آلوده ایم، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ای مرد!

بی خیال ...


همچنان پای پیاده
فارغ از صدای خشم آسمونی
بی خیال از ناله‌ها و گله‌های برگای زرد خزونی
جاده‌های بی کسی رو
گم می کردم آروم آروم
تن غربت رو می شستم زیر قطره‌های بارون


(چقدر خوبه وقتی آدم از خونه‌ش بیرون میاد،هیچ نگاهی منتظر برگشتنش نباشه، خودش هم آرزوی دیدن کسی رو نداشته باشه، هیچ کار ناتمومی نداشته باشه که بخواد بعدا اون رو انجام بده، هیچ طلبکاری نداشته باشه، هیچ کسی بر گردنش حقی نداشته باشه و خلاصه همه چی آماده دیدن اون باشه - اون هم با آغوش باز -) 



(توضیح :  یکی از دوستان برای یادداشت قبلی نظری گذاشته بود که لازم دیدم این توضیح رو بدم که: این یادداشت‌هایی که می نویسم، هیچ ربطی به حال و روز بنده نداره. چون اصلا اعتقاد به نوشتن شرح حال تو وبلاگ ندارم.فقط یه سری واگویه هست.دوستان فکر خاصی در مورد من نکنند. من حالم خوبه و از همتون هم سرحال ترم!!!همین)

بی دست و پا دل (۲)

شوزب تو سریال « معصومیت از دست رفته » وقتی داشت با اون پسری که اومده بود در خزانه کوفه برای خواستگاری از دخترش (که در حقیقت پسر خودش بود) می گفت:

"جوان که بودم دلم را به بند تنبانم بسته بودم و مواظب او بودم تا همیشه اختیارش دست خودم باشد اما یک روز که به مستراح رفته بودم، حواسم نبود و دلم به چاه مستراح افتاد. یک عمر است که سر به چاه مستراح گرفته ام تا آن را بیرون بیاورم و هنوز ..."

 

استاد ما میگفت: سرمایه هر کس قلبش هست و تنها چیزی که همه ی انسان ها در اون با هم مشترکند، همین دلشونه . می گفت این دلت رو ارزون نفروش. به کسی بفروش که قدرش رو بدونه نه این که تا کارش باهات تموم شد، بندازتت یه کناری و بره سراغ یه نفر دیگه یا این که تو رو فقط بخاطر خودش بخواد و ...

 

اون میگفت: " خدا برای کسی پیش نیاره اما اگه پیش اومد، کمش بد نیست و اون اینه که:

این دلت رو لازمه بعضی مواقع بندازی وسط، یه چهار تا بی اعتنای ببینه، هر جا رفتی به در بسته بخوری، یه چهار تا لگد بخوره تا ورز بیاد ؛ تازه بفهمه که صاحبش کیه، به کی باید دل ببنده و ... "

 

 

گفت و گو از پاک و ناپاک است،

وز کم و بیش زلال آب و آئینه.

وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک، یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه.

Think about it سرمایه هر دل، حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد.



*توضیح : این جمله رو دکتر شریعتی گفته (۴ سال پیش این جمله رو یک دوست برام یادگاری نوشت. خیلی تو این چهار سال فکر کردم تا بفهمم که اصل این مطلب درسته یا غلط و اگر درسته، چه حرفهایی بوده که به نظر شریعتی، نگفتنش این قدر ارزش داره...) 

حل مسئله به روش ...

این جور هم میشه یه مسئله رو حل کرد:

       

پس اگه نتونستی یک مسئله رو حل کنی بدون :
ـ یا این راهی که داری میری به اون پنیره نمیرسه؛
ـ یا اون قدر زور نداری که بتونی مثل این موشه دیوارا رو خراب کنی و به پنیر برسی؛
ـ یا اون چیزی که تو جمجمه‌ی مبارک قرار داره، به اندازه مغز فندقی موش داستان ما کار نمی کنه؛ (البته قصد جسارت ندارمااا !!!)
ـ یا اصلا تو مسئله پنیری وجود نداره که حالا بخوای .... 

نتیجه‌ی اخلاقی: همیشه برای حل مسئله به دنبال پنیر باشید؛ نه موانع رسیدن به پنیر!

بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم


حال و هوایی بود  این روزها (برای خودم ) میخواستم از آن حال و هوا بنویسم اما دیدم که قیصر امین پور بهتر از من گفته که:

عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن

ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما

لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

حتی خیال نای اسماعیل خود را

همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم

زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

 

چه دیدند که بی بال، پریدند؟!!!

افق دید

استاد ما میگفت: وقتی میخوای یه گل رو بچینی میدونی خار داره. وقتی میای بچینیش خارهای شاخه ی اون گل میره تو دستت و دستت رو زخمی میکنه. حالا یکی از گل شاخه‌اش رو میبینه ،فکر میکنه که بهره‌اش از این کار فقط اون زخمی شدن دستش هست؛ اما یکی دیگه یه ذره بالاتر رو میبینه و خود گل رو ،در نتیجه میدونه که اگه دستش زخمی شده، اما در عوض خود گل رو بدست آورده.

وقتی داری توی حیاط خونتون راه میری،میبینی که یکی از موزاییک‌ها شکسته. شروع میکنی به داد و بیداد که کی این کار رو کرده و کلی خط و نشون هم میکشی که اگه بفهمی کی این دسته گل رو به آب داده، دمار از روزگارش در میاری و ... اما وقتی میری بالاپشت بوم خونه‌تون دیگه اون ترک موزاییک رو نمیبینی که بخوای ...  اگه بری بالای اون ساختمون بلنده‌ی توی کوچه‌تون دیگه اصلا اون موزاییک رو نمیبینی که بخوای ... اگه سوار هواپیما باشی که دیگه خونه‌تون رو نمیبینی که بخوای ... اگه بالاتر رفتی، شهرتون رو نمیبینی که بخوای ... بازم میری بالاتر، کشورت رو نمیبینی که ... اما احساس میکنی که هنوز میشه بالاتر رفت که اصلا هیچکی و هیچ چیز رو نبینی که بخوای زمین و اون کشور و اون شهرت و اون خونه‌ات رو و اون موزاییک رو و اون ترک روی موزاییک رو  که بخوای ...

من که این پایینم و همه‌ی این چیزا رو میبینم.( اما تویی که میخوای مثل من نباشی ) حالا خودت بگو چه جوری میشه همین پایین بود و این چیزا رو نبینی؟!!

Think about it (در حاشیه‌ی انتخابات ...)


هرگز نمی توانی بدون آنکه خود عقب بمانی، کسی را عقب نگهداری.
دکتر وین دایر

آنجا که قدرت پا می گذارد، قانون ضعیف خواهد شد.
ناپلئون