گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

پایانی برای آغاز (Reload) !!!

روزهای پایانی تعطیلات و به خصوص روز آخر و ساعات پایانیش همیشه یه حال و هوای دیگه ای برام داشته(یه جور ناراحتی از تموم شدنش و از طرف دیگه، شوق آغاز دوباره)، مخصوصاً غروبش. اما امسال نه! (چراییش رو خودت متوجه میشی)

  

حکایت تعطیلات عید و گذشتن و تمام شدن اون و غصه‌ی روز آخرش رو از همون روز اولش خوردن، آدم رو یاد زمان و گذرش میندازه. 

... و «زمان» چه بی رحمانه به جلو می تازد . هیچ کسی رو به بیرحمی و زبان نفهمی «زمان» تا به حال به این عمر کوتاهم ندیده ام. به حرف هیچکی گوش نمیده ، پیش‌ترها هر چی التماسش می‌کردم که (جون مادرت، تو رو به ارواح خاک پدرت، جون هر کی دوست داری) یه لحظه وایستا تا من خودم رو بهت برسونم، یه لحظه وایستا تا خستگیم رو دربکنم بعد سر فرصت با هم دوباره راه میفتیم، خسته شدم از بس که دنبالت دویدم ، به گوشش بدهکار نبود که نبود. سرش رو مثل ... انداخته پایین و می‌ره جلو؛ گویا تو مخ این جناب «زمان» کار دیگه‌ای غیر از حرکت و جهتی غیر از «جلو» تعریف نشده! برای اون فقط دو تا چیز معنا داره: «حرکت» و اون هم به سمت «جلو» .اما من هم تازگیا یاد گرفتم که چه جوری هم از دستش راحت بشم و هم حالش رو بگیرم. دیدم با این «زمان» زبان نفهم که نمیشه رفیق شد، رفتم سراغ یکی دیگه. الحق و الانصاف که این یکی (دوست جدید رو میگم)رفیق خوبیه، هر چی بیشتر باهاش باشی و بیشتر هواش رو داشته باشی، اون هم بیشتر بهت حال میده. یه رفیق بامعرفت و مهربون و دوست‌داشتنی! هرچی بیشتر باهاش راه بیایی، بیشتر قدرشناسی ازت میکنه. هر چی این «زمان» بیشتر جلو بره، بیشتر باهاش رفیق میشم. باید بشناسیش: «زندگی» رو میگم !!!

ولی شاید این «زمان» بدبخت هم تقصیری نداشته باشه، شاید زبون ما رو نمیفهمه یا اصلاً اوستا کریم بهش گوش نداده یا شاید هم گوش بهش داده ولی برای گوشش proxy گذاشته که فقط حرف خود اوستا رو گوش بده. به هر حال به اوستا کریم که نمیشه گیر داد(مو لای درز کاراش نمیره) ولی هرچی دقّ دلی داشتم، سر این «زمان» زبان نفهم بدبخت خالی کردم. گرچه ازش متشکرم که باعث شد من با «زندگی» دوست بشم.

روزهای آینده

ایستاده اند در پیش روی ما

همچون صفی از شمع های روشن

شمع های کوچک طلایی، گرم، زنده.

« کنستانتین کاوافی»
نظرات 7 + ارسال نظر
امیر شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 02:53 ق.ظ http://football.blogsky.com

اول !!!

ع.ش.ق شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 11:55 ق.ظ http://einshinghaf.persianblog.com

سلام...لحظه های تلخ غربت.... هفته های بی مروت....توی جاده های چالوس...(منم همون پیغام ۱۲فروردین حسین! )

محمد بازرگان شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 11:06 ب.ظ http://del-aram.blogspot.com

سلام به N سال بعد خودم!
:...........
:.............
سلام برسونید!
N سال قبل شما

سجاد شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 11:07 ب.ظ http://safirnoor.blogspot.com

سلام. امیدوارم حالا حالا ها با زندگی دوست باشی و نخوای ترکش کنی :)

پسرطلا یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:55 ب.ظ http://weblog.pesartala.com

تعبیر خیلی زیبایی بود خیلی قشنگ زندگی را شکافتید...موفق باشید و سربلند...یاحق

صادق دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:38 ق.ظ

دریغا که این قافله عجب می گذرد.

الهام دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 03:56 ب.ظ

چرا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد