دقیقا بیست و یک سال پیش و اتفاقا در روز شنبه و در همین ساعات(حوالی اذان ظهر) بود که ... (مادربزرگ -که چند ماهی است ما را تنها گذاشته- اون موقع به پدر گفته بود نوهام با اذان به دنیا آمده و ...) و چه تقارن جالبی است مقارن شدن عید دیروز و امروز -روز تولد من - با اسمم (محمد صادق) اما چه فایده از این اسامی که من فقط در شناسنامه آنها را یدک میکشم و در دنیای بیرون و درون اثری از آنها نیست...
هر چه بیشتر میگذرد، بر تعداد صفحات سیاه عمرم اضافه میشود و چه مسخره است امسال چنین روزی برای من. هر سال وقتی همچین روزی میشد، لااقل خودم خوشحال بودم اما امسال خوشحال که نیستم هیچ، تازه در چنین روزی فکر اینکه به این زندگی پایان بدهم (یا پایان بپذیرد) از هر زمان دیگر بیشتر در ذهنم پر رنگتر شده است:
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:
خانه را تمامی پی روی آب بود.
گرچه در این ماههای آخر عمرم به تعداد سالهای عمرم این فکر به ذهنم خطور کرده ولی دیگر حتی این فکر هم برایم اهمیتی ندارد (مثل بقیهی چیزها که مدتهاست از سکتور صفر مغزم پاک شده است.) دیگر حتی نگاه به آسمان هم برایم بیمعنا شده است چه رسد به اینکه به دیگری بگویم : گاهی به آسمان نگاه کن!!!
من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد
دل من از آسمون معجزه اصلا نمیخواد
اونایی که من رو از نزدیک میشناسند، شاید وقتی این واگویهها را بخوانند، تعجب کنند. مدتها فکر میکردم که باید سکوت کنم تا کسی ازین اوضاع و احوال با خبر نشود. با خودم میگفتم که این هم یه مرحله از زندگی است که باید بگذرانم، شاید باید بیحرف از خم این ره عبور کنم. اما آن پندار هر روز بزرگتر شد تا رسیدم به امروز ...
مدتی یا شاید برای همیشه نخواهم نوشت. شاید یادداشتهایی که در اینجا مینوشتم با خودم جور در نیاید. ترجیح میدهم که بیشتر ازین به این بازی ادامه ندهم. نمیخواهم اون دنیا شرمنده کسانی که این یادداشتها رو میخونند، بشم. شاید خلوتی لازم است به اندازهی همین بیست و یکسال عمر نفرینی و یا سکوتی لازم است. شاید هم باید گرفتار سنگینی همان سکوتی باشم که گویا قبل از هر فریادی لازم است. شاید هم زمان شکفتن اون بغضهای فرو خورده باشد که:
از بس که گریه نکردم، غرور بغض بشکست
یه تشکر گنده هم به همهی کسانی که این مدت به اینجا سر میزدند، بدهکارم.اگر هم در این مدت کسی در اینجا از من رنجیده بگوید تا اگر توانش بود، بتونم جبران کنم.برایم دعا کنید.
اگر عمری و تولدی دیگر بود، باز هم میبینمتون.
خداحافظ!!!
سلام
نمیدونم چی بگم
نمی دونم چه دردیه که همه بهش مبتلا شدند ... شما هم اولیش نیستی آخریش هم نخواهی بود ... من تازه بهت لینک داده بودم ... ولی پاک نمی کنم ... هب امید یه حرف نزده ی جدید که تو رو به این جا بکشونه برای گفتنش ... هر چقدر که بزرگ تر میشیم می فهمیم زندگی کردن با زنده بودن خیلی فرق داره ... زندگی کردن جراتی می خواد که احساس می کنیم نداریم ... و بیچاره کسانی که بیشتر از خودشون می فهمند ... یادت باشه « بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار » ... نبودن . نکردن و ننوشتن و مردن خیلی آسونه ... ولی اگه مردی بیا و بنویس و زندگی کن ...
باران عزیز !رمقی برای نوشتن باقی نمانده...
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است
اول: سلام
دوم: تولدتون مبارک
سوم: اردیبهشتی بودنتون هم مبارک!
چهارم: اسمتون بینهایت قشنگه و با معنیه. واقعا به انتخاب کنندهگانش باید دست مریزاد گفت.
پنجم: منتظر بازگشت شما میمونیم!
اولآ به به تولدت مبارک .... :) .. دومآ : هممون یه جورایی در مورد اسممون همینطوریم..حالا شما که خیلی خوبید .. من چی ؟؟حسین !!!!!!!!!!!!
یعنی چی ؟؟؟؟؟ ... یعنی خداحافظتون ؟؟؟....:(
میدونی اصل اردیبهشت چی بوده؟آوردی بهشت بوده .... تولدت مبارک..زندگی پر از تولدای پی در پی پس ...اولین باره میام و دوست دارم بازم بیام...حیف این وب لاگ نیست بسته بشه اونم با چنین اسم زیبایی.
مهمون تازه وارد خوش اومدید!!!
سلام
تولدت مبارک
ای کاش بازم بنویسی(نه می نوشتی !!!)
همیشه موفق باشی
دستام به آسمونه شاید بارون بباره
اگه بارون نباره چشم آدما می باره
چشم آدما که بارید دیگه سیرمونی نداره
سلام صادق عزیز
تولدت یه عالمه مبارک باشه ...مگه آدم روز تولدش اینهمه ناامید میشه چرا؟ زندگی رو برای خودت قشنگ کن تا لذت ببری.
ای خدا.شما هم دارین مرحوم میشین...ما رو بگو که همه دوستاموون دارن میان پیشمون ..اون دنیا
چیزی بگو که آینه خسته نشه از بی کسی...
طلوع کن، طلوع کن
بر این ستاره مردگی!
که از تو تازه میشود
این خلوت سرخوردگی!!!
تولدت مبارک
به نظرم این یه جور یاس وبلاگی است...
۱۹ اردیبهشت....آه ٬درسته ۱۹ اردیبهشت.
نه دوست عزیز
یاس وبلاگی نیست.
چون همین الان هم سرشار از نوشتنم و همون جور هم که می بنید، دوستان به اندازه ی کافی به من لطف داشتهاند و به اینجا سر میزدند اما...
(من که براتون همه چی رو براتون تعریف کرده بودم. ...)
سلام وبلاگ خیلی جالبی داری متن زندگی را خواندم خیلی جالب بود وکارهایت جالب به من هم سر بزن خیلی خوشحال میشوم .
اندیشیدن
در سکوت .
آن که می اندیشد به ناچار دم فرو می بندد .
اما ان گاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
و شکستم و دویدم و فتادم....
شما اگر افتادی ولی من با کله رفتم تو چاه ...
سلام.تولدتون مبارک /مطلبتون هم جالب بود خوشم اومد. به ما سربزنید . برای سلامتی امام زمان صلوات. یا علی التماس دعا
چنانچه اوفتد و دانی...
من برای تو میخونم
هنوز از این ور دیوار
هر جای قصه که هستی
خاطرههاتو نگهدار
تو نمیدونی عزیزم
حال و روزگار ما رو
توی ذهن آینه بشمر
تک تک حادثه ها رو
چشم شیطون کور مفیدی هستین نه!
من تو این لیست فقط پاکنویس رو می شناسم و آقا منصور که استادمون باشن!
دوست عزیز، اگر مفیدی بودم که اسم وبلاگم در قسمت «بچه های مدرسه ی والت» می اومد!!!!
من تازه می خواستم با شما آشنا بشم... قالب جدیدم رو تو وبلاگ گذاشتم... همه رفتنی هستند..........بای
چه تیتر جالبی:
دنیا پیاده میشم، نگهدار!!!
:)
الان اومدم خونه والان تازه صفحه ات باز شد والان با اینکه می دانستم شدید جا خوردم باز با متن نوشته ات. هیچ نگفتی .حتی کلمه ای . امروز چهار شنبه است ومن این همه وقت این جا نیومدم.!!!. من از حرفها کمتر از حرف نزدنها ناراحت می شم. وتو دقیقا همین کارو کردی. هر چند اگه اینو خونده بودم ابدا نمی ذاشتم که هیچ نگی اینو بدون .این تو گروه خونی من نیست حتی اگه اولش ناراحت هم بشی.باشه تو نگفتی منم چیزی نمی گم امیدوارم دوره ای باشه از همون دوره های آشنا برای خودم که من به سختی طی می کنم ولی می دانم تو به من گفتی با سرعت بیشتر می توان از چاله های بزرگ راحت تر عبور کرد.می دونی من اگه کم کم بد می شم وکم کم خوب تو ... هیچی اینم یه مدله .اسم لینکت رو از فهرستم بر نمی دارم چون امیدوارم زود بر می گردی. اون صادقی که من تصورش دارم همون باقی می مونه.اره این یه دورست ومن مطمینم.
تحمل کن عزیز دلشکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه ی من
تحمل کن ...
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
چیزی بگو که آینه خسته نشه از بی کسی ...
سلام آقا صادق.از این که تصمیم به ننوشتن کردی خیلی دلگیرم.ولی به نظر من باید بنویسی و نوشتن رو ادامه بدی و این سکوت رو بشکنی.به هرحال امیدوارم که در هرکجا که هستید شادو پیروز و سلامت باشید.
صادق نمی نویسی هم جالبه ها. باز خوبه که به باز خوردها جواب می دی اونم چه جوابی. می دونی که شعر هایی که ابی اونها رو می خونه چقدر دوست دارم وچقدر برام خاطره اند.حضور این گونه ات یه زاویه دیگه از توئه. به گمانم من که حس خوبی دارم. هر چند هنوز دلخورم وتحمل کردن...
بگو ای یار بگو
که دلم تنگ شده
رو زمین جا ندارم
آسمون سنگ شده
این نظرات وبلاگت خودش شده وبلاگ!
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
راستی نگفتی چرا لینک منو یه مدت برداشتی و چرا دوباره گذاشتی؟
دوستان لطف دارند!!!
(در مورد لینک هم حضوری توضیح میدم)
اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست ... « دکتر علی شریعتی »
باران عزیز، ممنون از حضور سبزت!
...
بهترین خبر،همین حضور تو
خبر حادثهی عبور تو
اینجا چمنزاری است خنک.
من این مزرعه ی خشک، تشنه ی بذر دوباره ست
شب پر از حضور تلخ جای خالی ستاره ست
هر افتادنی همان برخاستن است...صبور باش..روی صبوریتم صبر کن.حالا حالا ها باید رنج بکشیم.انقدر میام تا ببینم ازین حالت در اومدی...حس میکنم خیلی پاکی..جدی میگم.
سلام. چرا باید شرمنده کسانی که بلاگت رو می خونن بشی وقتی داری میگی که بین من و حرفام فاصلس فاصله کم بشه بهتر از اینکه ننویسی.من که لینکتو گذاشتم در ضمن مشکل تو رو من هم درام.دعا کنیم کار هر دو تامون حل بشه.یا علی
hi
your weblog is very cool
good luck
My Archive Coming soon Is Ready
BYE
می ترسم این قدر ننویسی که نوشتن هم از یادت بره ... داشتم فکر می کردم چی به سرت اومده که نمی خوای بنویسی ... چی خسته ات کرده که دیگه رمقی برای نوشتن نیست ... چی جلوی نوشتنت رو گرفته که اون همه نوشتنی که داری رو نمی نویسی ... بعد خودم جواب میدم که نخواستن ای قدر قویه که هر شدنی تا خواستن نشه زورش بهش نمی رسه ... چقدر حرف بی ربط زدم ... ولی اعصابم داغونه .. از اعدام آقاجری ... از فیلتر ها ... از این های زبان ها و قلم های بریده ... از این همه صدای خفه شده در گلو ...
ما میخواستیم از درخت ها کاغذ و قلم بسازیم
بنویسیم تا بمونیم
پشت سایه جون نبازیم
آینه ها اونجا نبودند
تا ببینیم که چه زشتیم
شاعری سودایی
در خیالی که نداشت
برتر از حافظ و خلاق تر از سعدی بود
لکن از بخت بدش
در صف ابداع و سخن پردازی
نفر بعدی بود!
اد اعدام آقاجری افتادم ولی نیمدم که همش از تلخی نگم ... یاد جمع شدن مارمولک افتادم باز هم به همون دلیل نیومدم ... پنجره جلوم باز بود .. آسمون آبی ... یادت افتادم .. به اسمون نگاه کردم ...
ممنون از شما بهخاطر این همه لطف که شامل حال من میکنید.
سلام. می خوای منت بکشیم؟ خوب می کشیم...
صادق و صدق و صفا؛
صفحه دل؛ آسمون؛ صحن رضا...
شبنمُ و بوی بهار و عشق یار؛
سیب و ساز و نازِِ نازُ و انتظار...
عِطر مریم؛ روی لاله؛ جوی آب؛
سینه دشت پر از گل؛ شهد ناب...
گم شدیم گر در میان خویشتن
جستجویی لازم است
...
خوب صدای دوستانت را از وبلاگی ومجازی گرفته تا غیره در آوردیا. ولی من دیگه هیچی نمی گم و سکوت می کنم. و...................................................................
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است.
اون قدر این روزهای زندگیم سیاه هستند که ترجیح میدم در خاطرم باقی نمونه. چه رسد به اینکه بیام و اینجا بنویسم...
میگم نکنه میخواستی تعداد نظراتو بالا ببری!!!ولی صادق جان سعی کن روی صبوریتم صبر کنی...
چه باید گفت اگر دل یار ما نیست
اگر عشقی دگر در کار ما نیست
سلام لطف کنید بگید رشتتون چیه
والله شما اگه خودتونو معرفی میکردید بهتر بود ولی حالا همچین چیز مهمی نیست که نخوام بگم:
من رشتهی مهندسی صنایع میخونم . سال سوم، در دانشگاه مثلا شریف.
هی!
به زور تونستم این صفحه رو باز کنم و به زورتر مطلب پابلیش کنم! این مدت که سر نزدم خبرایی بوده!
بگفتا خبر این است : افسوس، افسوس ...
سلام/نوشتتون رو اف میخونم . اقا صادق هممون به دعا نیاز داریم. وقت کردی به من هم سر بزن .خوشحال میشم
آینه من از ننوشتنت داره خسته میشه...
پنجره ام به تهی باز شده است و من ویران شده ام ...
تنها به تماشای چه ای؟
بالا ٬ گل یک روزه ءنور.
پایین ٬تاریکی باد.
بیهوده مپای ٬شب از شاخه نخواهد ریخت ودریچه ء خدا روشن نیست.
از برگ سپهر٬ شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند وهراس بزرگ .ستون نگاه وپیچک غم .بیهوده مپای.
بر خیز ٬که وهم گلی ٬زمین را شب کرد.
راهی شو ٬که گردش ماهی ٬شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو:چه جهان غمناک است ٬ وخدایی نیست٬وخدایی هست وخدایی...
بی گاه است ٬ببوی وبرو٬ وچهرهء زیبایی در خواب دگر ببین.
(سهراب)
چون می دونم باهوشی. بی نام می شناسی. تازه یه کلمه در شعرم ...اینو که می خوندم همین جوری گفتم برات بنویسم....
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای اگر لغزد روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
باز هم تونستم این صفحه رو باز کنم...هی!
این دفعه دیگه با آکروبات بازی!
سلام صادق عزیزم
مرسی از لطفت و متن قشنگی که نوشته بودی کاش دوباره بنویسی من یکی که خیلی دوست دارم دوباره نوشته هات رو بخونم...
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند...
با اینکه دیگه چیزی نمی نویسید و تازه با وبلاگتون آشنا شدم لینکتون رو تو وبلاگم می زارم و تمام آرشیو یادداشتهاتون رو می خونم با آرزوی موفقیت بای.
ممنون از لطف شما
اسم بلاگم رو می دونی پس دیگه نزدم....والا من قاطی کردم...باید با خودت صحبت کنم .. چه با تلفن چه رو در رو ... می خوای بازم بریم جمشیدیه ؟؟:) ..
سلام :
میخواستم بگم باور کن که میشه کافی بخوای فقط خواستن و باور کردن خودت اینکه باور داشته باشی از عهده اش بر می یای امتحان کن ضرر نداره ... باورت میشه ادیسون بعد از ۹۹۹۹ بار شکست خوردن موفق شد لامپ رو کشف کنه پس میشه به هر کی که اعتقاد داری قسم می خورم که میشه... پشتکار داشتن به نظر من مهمترین اصله.
پشتکار داشتن به چه امیدی؟!! برای رسیدن به چه هدفی؟!! با چه توانی؟!!
هر وقت می شنوم کسی با افسوس می گوید : زندگی سخت است .می خواهم از او بپرسم : در مقایسه با چی ؟
صادق یه چیزی رو بی تعارف می گم ولی بعضی وقت ها که میام اینجا جدا دلم می خواد خفت کنم ... حرصم می گیره از این همه لج بازیه تو ... از این همه پافشاری ... ولی بعضی وقت ها هم که میام به همون دلایل تحسینت می کنم .. به قول ...( اسمش یادم نیست ) آدم اگه می خواد جلوی تیر هم بایسته باید مردانه بایسته ... موفق باشی ...( ازون جملات به تمام معنا بی معنی )
آه اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه ام جز بته هایی از گل یخ نیست
...
چرا؟ چه طور ؟ برای چی من؟
قرآن بخوان ... سوره صاد...
چشمان منتظرم
در تکرار مشق یأس
بیرون زد از حدقه امید
...