ناگهان، چيزی در من میشكندو در گلويم بند میآيد ناگهان، ميانه كار از جا میپرم ناگهان، در هتلی، در سالنی، ايستاده در رويا میشوم ناگهان، در پياده رويی، شاخهای بر پيشانیام میخورد ناگهان، گرگی رو به ماه زوزه میكشد، درمانده، خشمگين، گرسنه ناگهان، ستارهها از تابی در باغ آويزان میشوند ناگهان، خود را در گور میيابم ناگهان، در سرم مهی است غبارگونه ناگهان، پنجه در روزی میاندازم كه آغاز شده است، گويی نمیگذارم به پايان رسد اما هميشه اين تويی كه سربرمیآوری از دريا ... «ناظم حکمت» |
||
|
||
زیاد اهل متافیزیک نیستم امّا میدونم که یه عالمی مافوق این عالم ماده وجود داره که توش علت و معلول جور دیگه ای هستند، خیلی چیزها که تو این عالم نمی گنجه، اونجا امکانپذیره. میدونم که در عالمی که روح «من» و «تو» در اون هستند، خیلی چیزها راحت تری از اونی که فکر کنیم اتفاق میفته؛ تأثیرهایی که روی هم میذاریم، توی اون عالم بیشتره! عالمی که عالم ماده از اون اثر میپذیره و زیر سیطره ی اونه! البته ادعای این آدمهایی که میگن (یا بهتره بگم ادعا میکنند) میتونند منشاء تغییر توی همچین عالمی باشند رو قبول ندارم و همیشه با شک بهشون نگاه میکنم! آخه از بچگی یاد گرفتم که آدم های پر ادعا قسمت خالی وجودشون رو با ادعا پُر میکنند! اونایی که میتونند منشاء تغییر و اثر باشند، همیشه مخفی اند و ساکت! وقتی که تونستی اون عالم رو درک کنی، تازه میفهمی که هیچی نیستی، بیشتر محو زیبایی همچین عالمی میشی تا بخوای تو کوچه و خیابون داد بزنی که آی مردم من فلان کار رو میتونم بکنم و ... خلاصه دکان برای خودت درست نمیکنی! وقتی که تونستی توی همچین عالمی زندگی کنی، زبان رو ازت میگرند و جاش بهت سکوت میدند! بگذریم ... میگن وقتی دو تا آدم همدیگه رو میبینند، اول روح هاشون روی هم اثر میذاره! هر چی روح قوی تر باشه، اثر بیشتر میذاره و کمتر اثر میگیره. (پس هم باید آدم های خوب رو دید و هم آدم های خوبتر! روحی که فقط اثر بذاره، فقط میشه عامل پیشرفت دیگران! خودش بزرگ نمیشه) میگن وقتی کسی رو اولین بار بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی دیدید و احساس خوشایندی نسبت بهش داشتید، بدونید که روح تو و اون، توی اون عالمی که ازش گفتم، با همدیگه از قبل نزدیک بوده اند و حالا این نزدیکی، توی عالم ماده عینیت پیدا کرده و مثل یه خواب تعبیر درست شده! گرچه کی میدونه: شاید اینجا عالم خوابه و اونجا، عالم بیداری؟!! میگن وقتی به یاد دوستی هستی، روحت رو روانه ی اون میکنی، میره پیشش! پس خیلی بعید نیست که وقتی این روزا تو حال روحی خوبی نداری، من هم ناخودآگاه ناراحت باشم و به دلم بیفته که برای تو اتفاقی افتاده!!! آره! همه ی این حرفا رو زدم که بهت بگم «من» توی خیلی از لحظه ها پیش «تو» بودم و هستم! حتی قبل از اینکه من و تو بدونیم که «من» و «تو»یی وجود داشته و همدیگه رو بشناسیم و دیده باشیم! و وقتی خوشحال بودی، من پیشت بودم و با تو داشتم می خندیدم و این روزها که ناراحتی، من هم ناراحتم و غمت رو احساس میکنم! آره! همیشه این تویی که از دریا سر بر می آوری ... |
فقط یک کلام
اگر درونمون رو باور کنیم
اگر صداش رو بشنویم
.........
اینها صدای همون عالمی هست که میگید
عالم بیداری
التماس دعا
چه جوری باید این صداها رو شنید؟
:)
:-"
در سکوت
با یکدیگر پیوند داشتن
همدلی صادقانه
وفاداری ریشه دار .
اعتماد کن !
مارگوت بیکل
پرواز اعتماد را
با یکدیگر تجربه کنیم
وگرنه می شکنیم
بالهای دوستیمان را .
مارگوت بیکل
صادق عزیز:مطلبت نو بود و کمی متفاوت با مطالب قبلی...
بنظر من کسیکه عامل پیشرفت دیگران میشه از احساس مفید بودنی که بهش دست میده میتونه رشد کنه و انرژی لازم رو برای پرورش روح خودش هم پیدا کنه..
زیر باران یکنفر دل را بدریا میزند
آه این دریایی دل داده بر دریا منم
راهی نمونده، نازنین! باید به دریا بزنیم!
باید از این خواب بلند، یه پُل به رؤیا بزنیم!
nagahan, haman akahrin sho'leye sham,,,,(beyadash miavari ke?) haman niz..khamoosh mishavad...
"تو یاد خویش را
همچون شعله ای
برای چراغ ِ غریب ِ جدایی ام می گذاری."
تاگور
ولله منم حسودیم شد
فکر کنم من هم باید برم اسفند دود کنم :))
امیدوارم چشمتون شور نباشه !!! :D
من همیشه با تو نبوده ام- من توام .
کی از تو جدا بودم؟
هرگز دمی ز یاد تو غافل نبوده ام
با یاد تو میخوابم- با یاد تو برمی خیزم
تو منی...
تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام، تو همه در خون منی
گر مَه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی
به قول دکتر اسدی یه وقت ادم از اینجا عالم معنا رو نگاه میکنه؛ اونجا رو هم با دید مادی نگاه میکنه.
اما وقتی که خودش هم بالا رفت و مال عالم معنا شد؛ از اونجا اینجا رو نگاه میکنه و میبینه که واقعا اینجا یعنی هیچ!!
همه عمر بر ندارم سر از این غمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ...
واسه همینه که اینجا همیشه بوی آشنایی میده؟
اینجا بوی آشنایی میده
برای تویی که آشنایی !!!
مطلبتون خیلی جالب بود...... در مورد حسی حرف زده بودید که من تجربه اش کرده بودم........ همون آشنایی روح و عینیت در عالم ماده...... منم باور دارم که اگر به فکر کسی باشیم روحمون در کنار هم خواهد بود چون از این راه ناراحتی و مریضی و بعد سلامتیش رو حس کردم..... نوشته خیلی خوبی بود اگر اجازه بدید می خوام توی وبلاگم این بخش پایانی رو البته با ذکر منبع بذارم (: ....... دیگه اینکه بی اجازه بهتون لینک دادم.........
بابت لینک متشکر!
در ضمن لزومی به ذکر منبع نیست ...
امروز خونه ی یکی از دوستام وب لاگتو باز کردیم همه گفتن چه پسر مرتبی ...چه نوشته هایی...کلی روی مطالبت زون کردیمو و جلسه راه انداختیم!خدا خیرت بده ملتیو گذاشتی سر کار.!!!:)
تا قبل از این نمی دونستم توانایی این رو دارم که ملتی رو سرکار بذارم؟!! :))
(جدای از شوخی، هر چی هست لطف دوستانه که شامل حال ما شده وگرنه اون جورها هم که شما میگید نیست ...)
خواستم بنویسم ٬ جمله ای از خودم ولی واژه هایم را گم کردم .کتابها را ورق زدم ولی آنچه را که می خواستم پیدا نکردم(چه می خواستم راستی!) .چقدر نوشتن گاهی سخته . می فهمی!
تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس ...
کرم شب تاب،
هنگام کاویدن خاک،
در نمی یابد که در آسمان ستاره ای هست.
ستارگان را بیم آن نیست
که به کردار شبتابان
پیدا شوند.
«تاگور»
یک انسان اگر کتاب نباشد یک کلمه است که با کسی که معنی آن کلمه را میداند احساس پیوندی غیبی میکند............فکر کنم از نوشته های دکتر شریعتیه
هر انسان، کتابی است چشم به راه خوانندهاش.
«دکتر شریعتی»
ناگهان جرقه ایی زد....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا باشه از این متافیزیک ها.
می دونی منم زیاد اهلش متافیزیک نیستم.احساس می کنم ما آدما هر چیزی که براش دلیلی نداریم ولی دلمون می خواد باشه ولیلی متافیزیکی براش می آریم.
ولی با اینحال باهات موافقم...البته با اونا هم که متافیزیک رو تنها دلیل می دونن :)
کسی نخواست توجیه یا دلیل تراشی کنه!!!
اینو قبول دارم
یه استاد فیزیک داشتیم که میگفت وقتی میگی میخوام بارون بیاد بدون اگه از اون قدرتی که داری استفاده کرده باشی حتما میاد. میگفت این یه قدرت تو همه است که باید پیداش کنید. خودش با خاله اش که تو یه شهر دیگه بود چنین ارتباطات ذهنی داشت.
وجود این ارتباطات ذهنی رو نفی نمیکنم، ولی شدیدا مخالف بیان همچین ارتباطی برای دیگران هستم. مضاف بر اینکه ممکنه واقعیت نداشته باشه چون ما – آدم ها- به طور ناخودآگاه اتفاقات رو اون جوری که دوست داریم، تعبیر می کنیم. ممکنه استاد شما دوست داشته باشه با خاله اش همچین ارتباطی داشته باشه (تله پاتی یا هر چیز دیگه که اسمش رو بذاریم) و فکر کنه که توی فلان لحظه با خاله ش ارتباط داشته در صورتی که واقعا همچین رابطه ای، وجود خارجی نداشته باشه!
«اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ...»
عطر همه سو پرا کنده ی گل سرخ
پچ پچه ی دریا
پاییز رسیده است، با ابرهایش وزمین صبورش.
عشق من،
سال ها سپری شده است.
ما از چنان روزهایی گذشته ایم
که می توانستیم هزار ساله شویم
و هنوز کودکانی هستیم
با چشمان گشاده از حیرت
دست در دست هم
پا برهنه
در افتاب می دویم.
« ناظم حکمت»
ناگهان در میانه کار سر بر می آورد
یک واژه
یک عطر
یک اشاره
واژه ای دوستانه
عطری دلپذیر
دست محبوبم
یادآوری خاطرات دیگر غمگینم نمی کند ...
«ناظم حکمت»
فکر کنم عالمی که گفتی را همه ما بیش از یه بار حسش کرده باشیم . دوست خوبی دارم که با وجود اینکه یک سال بیشتر از دوستیون نمی گذره حس می کنم سالهاست که با هم بودیم . یا گاهی وقتها صحنه هایی اززندگی را می بینم که فکر می کنم قبلا هم این صحنه را دیدم.
نورش را آسان تر می توان شناخت
اگر چشم هایمان را،
به هنگام،
آماده ی دیدن ِ فراز و فرود ِ زندگی کنیم!
«مارگوت بیکل»
...و من اندیشه کنان غرق این پندارم....که چرا...؟؟؟؟؟؟؟؟!!
تو که رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام های تو تکرارکنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان،
غرق این پندارم که
چرا خانهی کوچک ما سیب نداشت ؟!!!
باز آمدم از چشمه خواب،کوزه تر در دستم
مرغانی میخواندند،نیلوفر وا میشد،کوزه ی تو بشکستم
در بستم
و در ایوان به تماشای تو بنشستم... سهراب
درآ!
که کران را برچیدم،
خاک زمان رُفتم، آب «نگر» پاشیدم.
در سفالینه ی چشم،
«صد برگ» نگه بنشاندم،
بنشستم.
آیینه شکستم،
تا سرشار ِ تو من باشم و من ...
«سهراب سپهری»
سلام. نبینم غمت رو ؛)
با تو دیگه غم ندارم، غم دیگه از کم ندارم :))
ممنون که اومدید .....شعری که نوشتید خیلی زیبا بود... مال کدوم شعر قیصره ؟؟؟؟؟؟
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه، بایدها ...
(شعر «روز مبادا» از سرودههای قیصر امین پور)
یاحق
تا به کی؟
من دیگه بریدم...
کی رو تا به حال دیدی که از رفتن در این مسیر خسته نشده باشه؟!! اگه خسته نشدی و نبریدی، باید یا به مسیر شک کرد یا به حرکت خود! به قول سهراب "باید دوید تا ته ِ «بودن» "...
...
شکر خدا ما انسانیم
ما می دانیم چگونه امید را با دارو بیامیزیم
چگونه پا روی زمین صاف بگذاریم، کمر راست کنیم
و بگوییم:
"باید زندگی کرد."
«ناظم حکمت»
یاحق
و یادت باشد که امید به آینده است و انگیزه به وجود می آورد برای گذران حال
که زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است...
تحمل زندگی سخت است
اما نباید چنین ضعفی را اقرار کرد ...
«نیچه»
سلام . برای کسی که خیلی دیر نیمه ی دیگه ش رو پیدا کرده چه می توان گفت ؟! ... درست زمانی که دیگر زمانی نمانده ... خیلی خوشحالم که به وبلاگ تو رسیدم ... سلام .
از تختیاری ماست
شاید
که آنچه می خواهیم
یا بدست نمی آید
یا از دست می گریزد.
«مارگوت بیکل»
عجب متن تاثیر گذاری بود.!!!! منکه نمیدونم چی بنویسم...
موفق باشی
سکوت، سرشار از ناگفتههاست ...
ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل عطردان خالی و پر انتظار توست
غم یاد گار توست...
وقتی نفس تو سینه، با عطر تو میشینه
معنای زنده بودن، برای من همینه
...
با من تماس بگیرید لطفا
باهاتون کار مهمی دارم
چه عجب! شما از پشت نقاب قد کشیدید!!!
آهنگ روی وبلاگ بسیار زیباست و امیدوارم که به حقیقت رندگی برسی
حقیقت زندگی، همیشه خوشایند نیست و فهمیدنش، جانکاه؛ مثل حقیقت زندگی من ...
هر چی سعی میکنم نمیتونم از این آهنگ رو وبلاگت دل بکنم!
بخاطر شما، لینک دانلودش رو گذاشتم :))
فکر می کنم تله پاتی درست باشه.خیلی شده وقتی داشتم به یکی فکر می کردم همون لحظه بهم تلفن کرده.
اگر هم روابط متافیزیکی وجود داشته باشه به خاطر مهر و محبته...
یه چیز تو همون مایه های «دل به دل راه داره» !!!
چه اهمیتی دارن اسمها؟
بدون اسم.غریبه.یا نارون
مگه فرقی میکنه؟
ادمها هر کدام یک پیامبر هستند و تنها مسئله مهم این هست که پیامشون رو به موقع برسونند
همین
التماس دعا
و ممنون برای همه چیز
حرفتون رو قبول دارم: نباید در بند اسامی بود!
امیدوارم هم پیامم رو درست برسونم و هم به موقع...
زندگی شوخی تلخی ست .
عزیز نسین ( نویسنده ی ترک )
شوخی، شوخی! با زندگی هم شوخی ؟!! :))
تحمل زندگی سخت است
اما نباید چنین ضعفی را اقرار کرد ...
«نیچه»
قشنگ بود صادق....
زندگی چیز ِ بدی نیست امّا من بد بودم!
توی ِ امتحان ِ «بودن»، همیشه رَد بودم!
«گلرویی»
سلام!
منتظر باغ سبز و Lonely هستم. ;-)
موید و موفق باشید!
خدانگهدار!
عزیز دل انگیز! اون عکسها برای یادداشتهای خردادماه هست!
گویا اون موقع مطالب رو دنبال نمیکردی؟!! :))
حالا نوبت منه...آپدیت نمی کنید؟؟؟؟؟؟
شما یک ماه ننوشتی،
من یک هفته!
دلم تنگ شده بود واست اومدم وبلاگت !
گز می کنم خیابان های چشم بسته از برا را
میان مردمی که حدودا می خوند و حدودا می فروشند
در بازر بورس چشم ها و پیشانی ها
و بخار پیشانی ام حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد
حسین پناهی
اون روزی که شما این مطلب رو نوشتید زیاد باور نداشتم بهش ، یعنی احساسش نکرده بودم !
ولی چند وقتی میشه وبتلا به شده ! من حالم خوب نیتس این روزها ! و یقین دارم که اون هم حالش خوب نیست .
من بدم از بدی اون !