گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

بشوی اوراق اگر همدرس مایی* ...

بشوی اوراق اگر همدرس مایی ...

ناتانائيل! آخر کی همه‌ی کتاب‌ها را خواهيم سوزاند!

برای من «خواندن» اين که شن ساحل‌ها نرم است، کافی نيست:

می‌خواهم پای برهنه‌ام اين نرمی را حس کند.

شناختی که قبل از آن احساسی نباشد، برای من بيهوده است.

 

«مائده های زمینی/آندره ژيد»

برای من «خواندن» اين که شن ساحل‌ها نرم است، کافی نيست:می‌خواهم پای برهنه‌ام اين نرمی را حس کند.

   اكثر آدم‌هايی كه دور و اطرافت می‌بينی، همه‌شون از چيزهايی بيشتر حرف ميزنند كه حس نكرده‌اند! كم پيدا ميشند آدم‌هايی كه علاوه بر دونستن حقيقت، اون رو لمس هم كرده باشند. اين جور ميشه كه حرف‌ها، بی‌تاثير ميشند و نسخه‌ها، بی‌فايده! آدم‌ها بيشتر تظاهر به دانايی می‌كنند تا اينكه واقعاً دانا باشند. انگاری، هر چه بيشتر تظاهر كنی، هر چی طول قفسه‌های كتابخونه‌ت بيشتر باشه،هر چی تو صحبتت و نوشتنت از لغات قلمبه سلمبه و خارجی بيشتر استفاده كنی (لغت‌هايی كه خودت هنوز كامل معناشون رو نمی‌دونی)، هر چی ظاهرت عجيب غريب‌تر باشه، بيشتر می فهمی! يكی ميخواد فقط با خوندن كتاب اخلاقش درست شه، يكی ميخواد با خوندن كتاب فلان مشكل عقليش رو كامل حل كنه، يكی ميخواد خدا رو توی كتاب ها پيدا كنه و وجودش رو اثبات كنه، يكی هم ميخواد با خوندن كتاب ذهنش رو از يك مشت مفاهيمی پر كنه كه بكارش نمياد و فقط برای گرفتن ژست روشنفكری خوندنشون رو لازم ميدونه، يكی ... غافل از اينكه حقيقت واقعی در كتاب و نوشته نمی‌گنجه! اونچه كه در كتاب‌ها مياد، فقط يه تصوير ناقص و مبهم از حقيقته كه ميتونه من و تو رو در مسير يافتن حقيقت كمك كنه، نه اينكه خود اون تصوير گنگ بشه حقيقت و تو بخوای با رسيدن بهش، فكر كنی كه خيلی ميدونی! تازه توی همه‌ی كتاب‌ها هم اين تصوير رو نميتونی پيدا كنی!

 

   حقيقت، سينه به سينه نقل ميشه نه روی كاغذ! ساده تر از اونيه كه من و تو درباره‌ش فكر ميكنيم! اما بخاطر همين سادگی بايد يه عمر دنبالش بگردی! وقتی هم كه بهش برسی، لزومی نمي‌بينی كه بخوای همه جا جار بزنی كه ميدونی يا يه جور رفتار كنی كه ديگران بفهمند تو به حقيقت رسيدی! ميشی ساده‌ی ساده مثل خودش!

 

   اگر مطلبی رو خوندی و دنبالش رفتی و حسش هم كردی و شناختيش، اون شناخت ميشه جزيی از وجودت. اون وقت اگه كسی ازت در موردش پرسيد، مثل اين كه بخوای از احساساتت صحبت كنی، براش توضيح ميدی، احتياج به فكر كردن نداری! نه بيشتر از حد توضيح ميدی كه طرف مقابلت گيج بشه و هيچی نفهمه و نه، كمتر كه براش گنگ و مبهم باقی بمونه. تا حالا شده كه از كسی چيزی بپرسی و اون طرف از زور ندونستن يا فقط خوندن و حفظ كردن يه سري مفهوم و حس نكردن اون چيز، اونقدر برات توضيح بده كه آخرش هيچی متوجه نشی؟!! توضيح اضافی، نشونه‌ی لمس نكردن حقيقت اون مطلبه! وگرنه وقتی تو يه حقيقتی رو لمس بكنی و اون حقيقت بشه جزيی از وجودت، ميتونی اون رو با ساده‌ترين و كوتاه‌ترين جملات بيانش كنی و برای هر شنونده‌ای، به زبون خودش! 

 

    آدم ها اكثرا فقط ميخوان بدونند اما نميدونند كه چرا بايد بدونند يعنی اين آگاهی كه دنبالش هستند، آخر،به چه كارشون مياد؟!! اونقدر توی سراب دانايی دست و پا ميزنند كه ناخودآگاه پی ِ دونستن مطالبی ميرند كه دونستن يا ندونستنشون هيچ فرقی نداره! سر چيزهای بيهوده ساعت‌ها بحث ميكنند اما به ساده‌ترين و واضح‌ترين و متقن‌ترين مسايل، شك مي‌كنند! و نمي‌تونند جوابی برای سوال‌هاشون پيدا كنند! اينقدر فرو ميرند در مسئله كه يه دفعه ميبينی خود اصل مسئله رو فراموش كرده‌اند و دارند راجع به يه چيز ديگه كه هيچ كمكی به حل مسئله نميكنه و ربطي بهش نداره، بحث مي‌كنند! سال‌های سال برای زندگی‌شون فلسفه‌بافی می‌كنند و با اين فلسفه، خودشون و اطرافيانشون رو سرگرم و توجيه مي‌كنند، ولی با قرار گرفتن در شرايطي ناخواسته و گاهی با پيش اومدن يه سوال، ميبينند كه اون فلسفه پاسخگوی همه چيز نيست و يه دفعه، همه چيزهايي كه عمري ساخته‌اند، جلوی چشمشون فرو ميريزه ...

 

   اگر تمام عمرت برای همه ژست روشنفكری بگيری و واقعا بهره‌ای از حقيقت نبرده باشی،(اگر شانس بیاری) يه وقتی ميرسه كه يه سوال‌هايی يقه‌ی آدم رو مي‌گيره كه باعث ميشه آدمی كه يك عمر داشته به خودش دروغ ميگفته و خودش رو برای ديگران اون جوری كه نبوده، وانمود ميكرده، ديگه نتونه با اون دروغ‌ها خودش رو راضی كنه! يه زمانی برای هر آدمی پيش مياد كه فقط اون چيزهايی كه بهشون يقين داشته و در حقيقت، لمسشون كرده بوده براش باقی می‌مونند و هر چی ديگه كه هست، قابل تكيه و موندگار نيست! اون سوال‌ها رو فقط با اين چيزهايی كه حسشون كردی، می‌تونی جواب بدی نه با تيكه بر شناخت‌هايی كه پايه‌هايی لرزان دارند و تو فقط درباره‌شون شنيدی يا مطلبی خوندی!

 

   گوينده‌ی اين حرف‌ها رو زياد قبول ندارم ولی از اون جهت كه اون هم تونسته ﴿بعد از طي يك دوره تظاهر به دانايي﴾ رودربايستی رو با خودش كنار بذاره، حرف‌هاش در خور تأمله (تمام اين حرف‌هايی كه گفتم، معنيش اين نيست كه كتاب خوندن، يادگيري فلسفه - به عنوان نقطه‌ي اوج تفكر بشر-، موسيقی كلاسيك گوش دادن، دنبال شعر يا هنر رفتن يا ... فی نفسه بد يا خوبه، منظور اينه كه بدونيم داريم چيكار ميكنيم و فقط يك سری كارها رو به صرف اينكه ايجاب ميكنه فلان جور باشيم، انجام نديم! گم نشيم تو خودمون!):

 

 

"تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم؛ خیر، من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام.  به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام. ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانسته‌ام، گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی می‌زیسته‌ام. ریش پرفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی آن که آن زمان خوانده باشم - طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند! معلوم است که خیلی می‌فهمد!!!

اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است و ناچار شده‌ام که رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمی‌شود و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌شود و باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به راستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش خواهد یافت."

 

* حافظ

نظرات 22 + ارسال نظر
سجاد سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:30 ق.ظ http://paknevis.com/weblog

سلام. صحیح می فرمایید شما :) راستی نگفتی که پاراگراف آخر از کیه ؟

پاراگراف آخر از آوینی هست.

منصور سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:31 ق.ظ http://toranj.blogsky.com

صادق عزیز! یه پاراگراف دو بار تو متن اومده. تا اونودرست کنی ما هم بخونیم نظر بدیم!

مازیار سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:47 ب.ظ http://www.bohtan.blogsky.com

salam agah sadeghe goll
to in modat zeyad del tanget boodam khili
halet chetore tamame nevshtehaye ke to in modat natoneset boodam be khonamo khondam va lezat bordam
raste be bakhsh mano be khatre gheybate tolane khili moshgel dashtam khili ke khodaro shokr bar taraf shode
omidvaram harja kle haste shad ba por az eshghe bashe ta bad felan ....

باران سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:39 ب.ظ

برای پست صدم عالی بود .بقیه اش باشه بعد ...

محمد سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:56 ب.ظ

صادق جان سلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دانه میکارم تا صبوری بیاموزم


دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت.اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی.

اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست وجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شکارچی ام، حقیقت شکار من است.

او راست میگفت، زیرا حقیقت، غزال تیز پایی بود که از چشمها میگریخت.
اما هر گاه که او از شکار حقیقت باز میگشت، دستهایش به خون آغشته بود.
شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن که چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را کشته بود.
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است که نفس میکشد.
این چیزی بود که او نمیدانست.

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود. اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت;

و گفت: خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است. پس من دانه ایی میکارم تا صبوری را بیاموزم.
و دانه ایی کاشت، سالها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید.
زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی کمان.
و آن روز، آن مرد، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاک کاشت.

نوشته :عرفان نظرآهاری

سجاد چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 02:03 ق.ظ http://paknevis.com/weblog

سلام. عزیز دل برادر ما را به خطای ناکرده می نوازی که ندانستن خطا نیست؛ نپرسیدن خطاست ؛)

نرگس پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 01:11 ب.ظ http://narcissus79.blogsky.com

معمولا آدمها چند دسته است:
* بعضیها تو ذهن همه بزرگند و همه هم میدونن و لازم به گفتن نیست. چون واقعا بزرگن
* بعضی دوست دارن دیگران رو تو ذهن خودشون بزرگ کنن. و در نهایت خیلی هم ضریه میخورن چون احتمالا اون شخص واقعا اینقدر بزرگ نبود
* بعضیها دوست دارن تو ذهن دیگران بزرگ بشن. واسه همین یه کارایی میکنن و حرفهایی میزنن که هیچ وقت تو عمرشون درست و حسابی بهشون فکر نکردن...
این مطلبی که نوشتی فکر کنم افراد دسته سوم رو نشون میده. اونایی که در نهایت همه به این نتیجه میرسن که آدمای اهل شعارند و نه اهل عمل...
البته اینم بگما!!! همه ما یا بهتره بگم اکثر ما قشنگ حرف میزنیم قشنگترین تئوریها رو ارائه میدیم برای زندگی اما وقتی خودمون تو اون موقعیتها گیر میکنیم همه اون حرفا که یادمون میره هیچ تئوریهای جدیدی متناسب با موقعیت فعلی و شاید کاملا بر خلاف تئوریهای قدیمی خودمون ارائه میدیم( متاسفانه)

بعضی مردم بزرگ آفریده شده اند
بعضی بزرگی را بدست می آورند
بعضی بزرگی را به زور به خود می بندند !!

«ویلیام شکسپیر»

یاسمن پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 04:43 ب.ظ http://www.i-and-satan.persianblog.com

سلام....خیلی قشنگ بود..مخصوصا این جملت:
باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به راستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش خواهد یافت."

موفق باشی

. جمعه 3 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 12:51 ق.ظ http://cobra3.blogsky.com

کتاب هم وسیله است برای رسیدن به حقیقت منتها بعضیا میچسبن به اون وسیله و هدف رو فراموش میکنن...

... و من سواد نداشتم
و دست های ساکت متروکم
شیرینی ورق زدن یک کتاب را
از بر نکرده بود
و جیب پیرهنم هرگز
اندام لاغر خودکاری
بر خود ندیده بود
و من سواد نداشتم اما
از چشم های تو خواندم
خواندم ...

بارکد جمعه 3 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 03:59 ب.ظ

حرفات واقعآ‌درسته...حقه..حقیقته...مصیبته.....
حرف حق هم جواب نداره..
همرو خوندم...دی سی که کردم یه دور دایگه می خونم...می خوام یاد بگیرم دنبال اینجور دانایی ها نرم....:)..
حال کردم....

بارکد جمعه 3 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 04:00 ب.ظ

نمی دونم چرا یاد اون انواع شخصیت افنادم .. ماها سه تا شخصیت داریم...یادت اومد؟؟‌یا بگم ؟!:)

[ بدون نام ] جمعه 3 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 07:10 ب.ظ http://zooghal.blogsky.com

یاحق
سلام...
خیلی دلم میخواست خودم باشم
خود خودم
اما حیف...

گم شدیم گر در میان خویشتن
جستجویی لازم است ...

میلاد جمعه 3 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 09:02 ب.ظ http://shahr.blogsky.com

ممنون از این که به فکر ما بودی!هستم ولی کمتر..

همه ی ما به «هستن» آلوده ایم، ای مرد!!!

باران شنبه 4 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:11 ق.ظ

آرزو مکن چیزی باشی جز آنی که هستی .

نگاه آسمان شنبه 4 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.negaheaseman.persianblog.com

حقیقت را دوست دارم چون همیشه آبی است . و تو این زمونه هم رنگ آبی نایابه

پرنیان شنبه 4 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 08:18 ب.ظ http://www.breakdown.blogsky.com

گاهی حس می کنم که تجربه هم شاید یه روز محو شه...دوست دارم جای زخم همیشه بمونه....

این قدر گذشته ها را مکاو!
که ...
چرا ...
سرنوشت زخمی است.
همیشه اتفاق از جایی افتاده! ...

[ بدون نام ] شنبه 4 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 09:54 ب.ظ

(برای اون نوشته ی کناریت )
خدای من!
پیچیده در جامه ی جلال
بر تختی نورانی
به دعای من گوش فرا ده
و آن را به اجابت برسان.
بگذار از اشکهایم کمک گیرم
تا مرا به تو نزدیکتر کند
و تو هم اندکی فرود آ
تا صدای من
صدای نا توانایی هایم
را بشنوی.

بارکد شنبه 4 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:40 ب.ظ

من هر روز می ام این نوشته کنار رو می خونم..حال میکنم و کیفم کوک می شه و می رم :) ..

نرگس یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 02:09 ب.ظ http://narcissus79.blogsky.com

چه کیفی کردما نمیدونستم شکسپیر هم اینو گفته!! نظر خودم بود!!!
ما هم واسه خودمون یه پا شکسپیریم دیگه:::((دی

منصور دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 01:08 ق.ظ http://toranj.blogsky.com

کرکره وبلاگ رو کشیدی پایین؟

هادی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 10:46 ق.ظ

از نظر باران خوشم اومد یعنی کاملا موفقم.

سارا سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 04:21 ب.ظ http://dailynotes.blogsky.com

از اینش بیشتر می سوزی که ادعا می کنه می دونه اما باز هم در حال تخریبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد