/Dastanak.jpg)
گاهی به آسمان نگاه کن ...
ساشی کوچولو پس از این که برادرش متولد شد، از پدر و مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دخترهای چهار ساله، ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند یا به زمین بیندازد. از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با آن طفل با مهربانی رفتار می کرد تا این که درخواست او مبنی بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه کرد و پدر و مادرش اجازه دادند.
ساشی با غرور به اتاق طفل رفت و در رابست، اما لای آن را کمی باز گذاشت. برای پدر و مادر کنجکاو، وجود همان شکاف کافی بود تا وی را ببینند و به سخنانش گوش فرا دهند. آنان دیدند که ساشی کوچک به آرامی به سوی برادر نوزاد خود رفت، صورتش را به صورت او نزدیک کرد و به آرامی گفت: « داداش کوچولو، به من بگو پیش خدا بودن چه احساسی دارد. من دارم فراموش می کنم.»
منبع : کتاب «چکیده ای از غذای روح» ترجمه عباس چینی و مرجان اندرودی
سلام دوست عزیز..امیدوارم که حال شما خوب باشه....با ارزوی موفقیت روز افزون شما.....امیدوارم همیشه قلموتون سبز باشه...بزن رفیق که با ناله ستار بگریم...بزن رفیق که در روزگار یار ندیدم ز یار شکوه کنم یا ز روزگار بگریم...موفق و شاد باشید....اگر ما رو قابل دونستید پیش ما بیایید درسه کلبمون خرابه و حقیر هست ولی تو دلمون یک جایی برات درست میکنیم که امیدوارم خوشتون بیاد....یا حق..گمنام مرد
سلام. خوش می گذره؟ زیر دیپلم بنویس ما هم بفهمیم ؛)
What a lovely story! I enjoy these Minimals. And one critique: your blog is too informative. bye