|
در رنجی که ما میبریم، درد نه تنها در زخمهایمان، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.
در تغییر هر فصل، کوهها، درختان و رودها ظاهری دگرگونه مییابند، همانگونه که انسان در گذر عمر، با تجربیات و احساساتش تحول مییابد.
در دل هر زمستان، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است.
«جبران خلیل جبران» |
|
به هنگام رعد و هنگامهی باران، باغی در به رویم میگشود و با سیبی سرخ میخندید.
گفتم: باغی که نثارش در طوفان چنین باشد، در آرامش چه خواهد بود؟!!
دریغا در باغ را بسته دیدم به هنگامی که نه رعد بود و نه باران!!! |
«عمران صلاحی» |
* یغما گلرویی |
|
|
|
با آن که ميدانم در پي صبح شب باز خواهد آمد، با اين همه، طلوع آفتاب چه نفرتآور است، دريغا! |
||
«محمد علی بهمنی» |
شبی سردست و بس بیگاه و راهی دورم اندر پیش؛ ومن چندان سیه مستم، که گویی زین جهان جستم ...
«مهدی اخوان ثالث» |
|
|
هر کجا که باشم خدا نور هدایت من است همیشه دستانم را میگیرد، و مسیر را به من نشان میدهد. گاه انبوه پرسشها بر من هجوم میآورند در آن حال، فکرم تنها یک پاسخ میداند: نمیدانم. آن هنگام ندایی آرام با من سخن میگوید: آن گاه که شَبَهها تو را در حصار و دیدن را از تو میگیرند من مسیر را به تو نشان خواهم داد. آیا نمیدانی هر تصمیمی که میگیری به تنهایی از آن ِ تو نیست این من هستم که سرنوشت را برایت رقم میزنم؟
«اِندال لوئیز گیبرت» |
*بینایی ره گم کرد. یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم ... (سهراب سپهری) |