|
حرف هايم مثل يك تكه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست، كه اگر در بگشاييد، به رفتار شما خواهد تابيد. ... و به آنان گفتم: هر كه در حافظهی چوب ببيند باغی صورتش در وزش بيشهی شور ابدی خواهد ماند. هر كه با مرغ هوا دوست شود، خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود. آن كه نور از سر انگشت زمان برچيند میگشايد گره پنجرهها را با آه. «سهراب سپهری»
|
آدمی که خود را در چهاردیواری تنگ و تاریک خودش گرفتار میبیند و برای رهایی از این حصار - در نبود ِ روشنایی - به هر سو که میرود، به دیواری میخورد، و مفرّی نمییابد، به این نتیجه میرسد که این حصار را کرانهای نیست و به عبث پوییده است در صورتی که نمیداند از بس این اتاق ِ کوچک، تاریک بوده و هست، که حجم ِ کم ِ اتاق و به دور خود گشتن ِ خویش را ندیده است. ... این آدم ِ خسته وقتی میتواند به خود بیاید که پنجرهی بستهی این اتاق را که از وجودش خبری نداشته یا میدانسته وجود دارد و پیدایش نکرده، برایش بگشایند و او را جلوی این پنجره بنشانند و به او آنچه را که بیرون این اتاق میتواند برایش مهیا باشد، نشان دهند. اینجاست که هوس دویدن در یک بیشهی سرسبز و بیانتهاي نچندان دور بيرون، قدم زدن زیر سقف آسمانی که هر چه از آن طلب کند، از آن ِ او خواهد شد یا گم شدن در آبیترین جای دریایی هر چه طوفانیتر باشد، آرامشش برای او بیشتر است، در او بیدار میشود ... اینجاست که متوجه میشود هر چه تا به حال در آن اتاق تنگ و تاریک دیده ، سیاهی بوده و در حقیقت، هیچ ندیده است و آنچه تا قبل از این دیده، چیزی نبوده جز صورتهایی خیالی از آنچه که وجود خارجی نداشته و در نبود ِ نور به ذهن او متبادر شده است. ... باز شدن هر از گاه ِ پنجرهی همیشه بستهی اتاق خاکستری زندگی روزمرّهی آدمی، خود میتواند بهانهای باشد برای شروع دوباره؛ بهانهای برای فراموش کردن آنچه بودهاست و به یاد آوردن ِ آنچه باید باشد و نیست؛ بهانهای برای فراموش کردن زمین خوردنها و در خود شکستنهای بسیاری که در نبود روشنايي برايش اتفاق افتاده؛ بهانهای برای بیرون آمدن از باتلاقي که خود برای خود در زندگی درست کرده است و به دست و پا زدن توي آن عادت كرده ؛ بهانهای برای یادآوری اینکه اگر بالی در کار نیست اما هنوز آیت ِ پروازی هست؛** بهانهای برای نفس تازه کردن از نسیمی که از بیشه ی نچندان دور ِ بیرون به درون میوزد؛ بهانهای برای ... ... پنجرهی این اتاق چه آدمی بخواهد و چه نخواهد، چه منتظر باز شدنش باشد و چه نباشد، باز خواهد شد. مهم این است که با باز شدنش، آدمی جلوی این پنجره میرود و به استقبال روشنایی میرود و نور را از سر انگشت ِ زمان میچیند یا از شدّت عادت به تاریکی از ترس به گوشهیی از اتاق میخزد و دستانش را جلوی چشمانش میگيرد و باز هم هیچ نمیبیند! ...
|
* سهراب سپهری ** "بالی نیست، آیت ِ پروازی هست. کس نیست، رشتهی آوازی هست ..." (سهراب سپهری) |
بینندگان عزیز دست به گیرندههاتون نزنید! مشکل اینجاست که حضرات مردم رو چهارپای درازگوش فرض میکنند:
"بم زنده است!!!":
چون یورگن کلینزمن – مربی تیم آلمان – پیشنهاد یک بازی خیرخواهانه به نفع مردم بم رو به فدراسیون فوتبال ایران میده؛
چون عواید حاصل بازی از بازی ایران و آلمان برای کمک به زلزلهزدگان بم مصرف میشود؛
چون روی پیراهن تیم ملی ایران نوشته شده است: "بم زنده است"؛
آقای حداد عادل – رئیس مجلس شورای واقعاً اسلامی و عضو جمعیت آبادگران ایران (باز هم) واقعاً اسلامی- به عنوان نمایندهی افتخاری مردم بم (پس از دیدار ِ چند روز قبلشون از شهر بم) به استادیوم می آیند و بازی ایران و آلمان را به نمایندگی از مردم بم که تنها دغدغهشون دیدن این بازی تاریخی﴿!﴾ بوده و نمیتوانستند به پایتخت بیایند، تماشا میکنند؛
و چون ...
واقعا همه چی برای "بم" بود؟!!!
آری! گُلم! دلم! حُرمت نگهدار! كاين اشكها، خونبهای عمر رفتهی من است سرگذشت كسی كه هيچ كس نبود و هميشه گريه ميكرد بی مجال انديشه به بغضهای خود، تا كی مرا گريه كند؟ تا كِی؟ و به كدام مرام بميرد؟ ... آری! گُلم! دلم! ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بينديش كه برای تو طلوع میكند با سلام و عطر آويشن ...
«حسين پناهی» |
|
از «تو» نوشتن تمام نشد و تعطيل نشد گرچه اينجا تعطيل بود ميدونی! كار دل كه تعطيل بردار نيست اما ديگر وقت ورق زدن است كتاب رو به جلو ورق بزن و به صفحات قبل برنگرد ديگر خواندنی نيست صفحات قبل فقط برای ديروز خواندنی بود! نه برای امروز و برای فردا! آری! دلم! گُلم! كسی چه میداند شايد اين كتاب فصلهای بهتری هم داشته باشد من هم مثل تو بار اوّلم است كه اين كتاب را میخوانم! صفحات بعد هر چه نوشته شده باشد – چه خوب و چه بد- فردا از آن ِ توست چون من به طلوع تو و فردا ايمان دارم «من» ِدیروز ِمن، همانجایی غروب کرده است که تو و آفتاب ؛ فردا از همانجا سربرمیاورید... آری! گُلم! دلم! ... |
|
|