Last Night they were doing a head count of all angels in Heaven. There was one big problem: The sweetest angel was missing ! Please ! Let them to know you are ok ! |
امروز بعدازظهر داشتم کتاب «گفتگوهای تنهایی» دکتر شریعتی رو ورق میزدم. بیشتر اسم کتابهای دکتر شریعتی رو میدونم تا اینکه خونده باشمشون. اما این کتاب برام یه لطف دیگه داره چون یه دوست خیلی عزیز بهم هدیه داده و هم اینکه یه مطلبی توش هست راجع به سه تا دانشجوی ایرانی که در پاریس با هم زیر یک سقف زندگی میکردهاند اما هر کدومشون یه تیپ خاصی بودهاند و ... من هر موقع که از یه سری مسایل روزمره خسته میشم میرم و این داستان رو میخونم. تعداد دفعاتی که این داستان رو خوندم، از دستم در رفته ... (حالا اگر عمری باقی بود، همین جا خلاصه ش رو می نویسم) خلاصه وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم، یه سوال به ذهنم خطور کرد (شاید یه کم سوالم غیر طبیعی و غیر جدی باشه اما فکر کنم مطرح کردن و فکر کردن بهش خالی از لطف نباشه):
به نظر شما، اگه دکتر شریعتی الان زنده بودند، یه وبلاگ برای خودشون نمیزدند و یه سری حرفاشون (مثل همین کتاب گفتگوهای تنهایی) رو تو وبلاگ نمی نوشتند؟!!*
(*به بهانه ی سالگرد دکتر شریعتی)
|
برای این یادداشت عکس نمیذارم چون خود این یادداشت گویای یه تصویره: تصویری از «من» ِ بی «تو». این روزها - بی تو - بر من چه سخت میگذرد. نمیگم که اگر نباشی نمیتونم که روزگار بگذرانم ولی اگر بودی، تحمل این روزگار هزار رنگ هم شیرین بود. میخواستم از تو به زبان خودم بنویسم ولی دیدم این ترانه بهتر از من میتونه حرف دلم رو بزنه (و تو هم که میدانی: من همیشه بهترینها را برایت خواسته بودم ...)
ميگه مرده نفس نميكشه ؟ كي ميگه نبض جسد نميزنه ؟ چشمات رو به دم اين آينه بدوز ببين اين مرده چقدر شكل منه
من كه با هر نفسم ده تا دريچه وا مي شد با صداي زمزمهم قلهها جابجا ميشد حالا خيلي وقته مُردم زير ماسك زندگي آخ! اگه دوباره چشمام از قفس رها ميشد
من مثه زلزلهام، شبيه طوفان تبس دم عيسي رو نميخوام، تو غروب اين قفس نفس منه كه قبرستون رو زنده ميكنه من خودم يه پا مسيحم اما بي تو، بي نفس
ميدونم خوب ميدونم ترانه عاشقانه نيست رنگ واژههاي من به رنگ اين زمانه نيست وقتي بين مرده ها زندگي رو صدا كني ديگه هيشكي گوش به زنگ تپش ترانه نيست
ها !با تو ميشه از رو سر تقويما پريد تنها با تو ميشه از عمق گلايه قد كشيد بي تو اين حافظهي گريه شمار رو نميخوام بيا! از تو ميشه شعر ناب زندگي شنيد*
(*"یغما گلرویی" از دفتر شعر " زندگی به شرط چاقو ") |
|
من از رنگ قرمز آسمان میترسم. من از قهر پروردگار، خشم روزگار، از واژههای تلخ و پوچ، از واژههای سبک و ارزان قیمت هراسی ندارم.
ترس من از رنگ سیاه ترانههاست؛ ترس من از طوفانی است که در راه است؛
من آخرین دکهی این بازار ورشکسته ام. |
خبر این بود:
- اما
در جانمان پرواز طرحی تازه داشت. ﴿فرامرز سلیمانی)
|
![]() |
تصویر اول: «من» دیروز
پرسیده بود(8/1/83) :
زندگی برای هرکس مثل چیزی است برای شما مثل ...
برایش (با تاخیر زیاد) نوشتم (15/1/83) :
| |
| |
تصویر دوم: «من» امروز اگر الان ازم بپرسه، جوابی براش ندارم. شاید بهش بگم که اون موقع تاسها برام مکعب بودند، اما حالا تاسها برام مثل همین تاسهای سیاه و زرد توی عکس هستند (آخه تاس های کروی تعداد حالتی که میتونند تولید کنند، بیشتر از حالاتی است که دو تا تاس مکعبی میتونند تولید کنند!!! آدم محدودهی انتخابش بیشتره!!!). نه اصلا ولش کن: دیگه تاسی وجود نداره! شاید هم زندگی، بازی نیست! نمیدونم ! فقط میدونم که اگه این سوال رو دوباره ازم بپرسه، جوابی متفاوت با اون جواب دیروزی بهش میدم ولی هنوز اگه قرار باشه تاس بندازم وسط و به بازی ادامه بدم، بعد از انداختن تاس به خودم شک و تردید راه نمیدم ... دو تصویر از من : دیروز و امروز، امروز و فردا، فردا و پسفردا ، پسفردا و ... از این «دو تصویر»ها چه حاصل من میشود ؟
|
|
|
شکوهی دنیا همچون دایرهایست بر روی آب که هر زمان بر پهنای خود میافزاید و در منتهای وسعت، هیچ میشود.
«ویلیام شکسپیر» |
بوی عشق می پیچد در باغهای سبز نیایش بعد از تو شوق چیدن نیست در دستهای من.
و چیزی بنام فاصله پیوسته روح مرا میخزد این حرفهای زخمی را بر صفحههای غربتم مینویسم و برایت میفرستم شاید مسیری از یاد را با هم قدم بزنیم.*
(*شاعرش را نمیشناسم. اگر کسی میشناخت، خوشحال میشم که به من هم بگه !)
|
|
من اینک یکسر در تنگنای گذشتهی خویشم. امروز هیچ حرکتی از من سر نمیزند که «من» ِدیروز موجب آن نباشد. اما آنکه در این لحظه هستم: ناگهانی، ناپایدار، منحصر به فرد، در حال گریز است ... آه اگر میتوانستم از خود بگریزم! از فراز حصاری که احترام به خود مرا بدان مقید کرده است، میپریدم. بینیام به روی بادها گشوده شده است. آه! لنگر برداشتن و رفتن، به سوی جسورانهترین ماجراها ... به شرط آنکه پیامدی برای فردا نداشته باشد. این واژه در ذهن من نمیگنجد: پیامد. پیامد اعمالتان؛ پیامد کار خویشتن؛ آیا باید از خود تنها عاقبتی چشم بدارم؟ عاقبت کار، بدنامی؛ پای نهادن در مسیری از پیش تعیین شده. میخواهم که دیگر راه نروم، بلکه بدوم؛ با یک ضربهی زانو، گذشتهی خود را پس بزنم و انکار کنم؛ دیگر تعهدی نداشته باشم: زیاده به وعده وفا کردهام! ای آینده، اگر پیمانشکن باشی، چقدر دوست خواهم داشت! ای اندیشهی من، کدامین نسیم دریا یا کوهسار تو را با خود به پرواز در خواهد آورد؟ ای پرندهی آبی، لرزان و پر و بال کوبان بر روی این صخرهی پرت پر نشیب می مانی. تا جایی که زمان حال می تواند تو را ببرد پیش می روی، و از هم اکنون با همهی نگاه خویش خیز بر می داری و به آینده میگریزی.
ای پریشانیهای تازه! پرسشهای هنوز مطرح نشده! ... از رنج دیروز به ستوه آمدهام. تلخی آن را تا به آخر چشیده ام. دیگر بدان اعتقادی ندارم. و بی سرگیجه، بر روی پرتگاه آینده خم میشوم. ای بادهای مهلکه، مرا با خود ببرید!
|
« مائدههای زمینی» اثر «آندره ژید» |
. |
|
این مدت که نمینوشتم، همدم من «مائده های زمینی» آندره ژید بود و چه رفیق خوبی هم بود! یه درد مشترک، من و اون رو به هم پیوند میداد . خیلی خوشحالم که در اون برهه از زمان این کتاب رو خوندم. کتابی که تا مغز استخوانم رسوخ کرد، همان جایی که پیشتر از آن، درد تا اونجا رسوخ کرده بودو آنجا، جاخوش کرده بود. در زمانی که هیچ چیزی برام مهم نبود و هیچ چیزی برام لذت نداشت و هیچ چیزی نمیتونست عطشم رو سیراب کنه، «مائده های زمینی» واقعا مائدههایی بودند که من رو سیراب کردند و همدم خلوتهای من بودند - «من»ی که در اون زمان هیچ کسی رو به خلوتم راه ندادم و حتی سعی در پاک کردن سایه هایی هم داشتم که بر روی این خلوت افتاده بودند - .(کسانی که من رو از نزدیک میشناسند، خوب میدونند که اندک بودهاند کسانی که من تا به حال آنها را به خلوت خود راه دادهام.) این یکی فرق داشت: بیسر و صدا و بیادعا و البته بدون دعوت به خلوتم آمد و تا آخر همراهم ماند ... |
سلام
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز
گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند
با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بیجفتی بلرزد
و نه این دل ناماندگار بیدرمان.
)شعر از سید علی صالحی(