|
ای مخاطب شکوههای پنهان! تو اگر نباشی، به که میتوان گفت حرفهایی را که به هیچکس نمیتوان گفت؟!!
ای پردهدار عشقهای پنهان! دلهای شکسته را خودت بند باش و رابطههای گسسته را تو پیوند باش!
ای مونس نجواهای پنهان! هر که خلوتی با تو ساخت، خود را یافت و هر که به دیگران پرداخت، هستیاش را در ازدحام نفوس باخت. لذت خلوت با خودت را به ما عنایت کن!
ای بخشندهی معصیتهای پنهان! به عاصیان پنهانکار توفیق ده که پیش از اتمام دوران صبر تو و شکافتن پردهی ستر تو دست از گناه بشویند و دهان توبه و پای بازگشت بگشایند!
ای بانی مهربانیهای پنهان! به ما ظرفیت مهربانی بیاجر و مزد عنایت کن!
ای مقصد سلوکهای پنهان! هر راه که به تو نینجامد، گمراهی است و هر سفر که به تو منتهی نشود، آوارگی. هیچ رهروی بیمدد تو راه نمیرود و هیچ سالکی بیعنایت تو به مقصد نمیرسد. راه تو آن خوشتر که بیهیاهو و جنجال پیموده شود. پس ای خدا مدد!
ای حلال مشکلات پنهان! درمان آن دردها که به هیچ کس نمیتوان گفت، در دستهای توست. ما را محتاج دستهای درد ناشناس مکن!
ای پناه اشکهای پنهان! خوشا به حال آنان که اشک را نه بر گونههای خویش که بر دامان دستهای تو میبارند. خوشا به حال آنان که در گریههای شبانه، سر بر شانهی تو دارند. ما را آغوش اجابتی این چنین، عنایت کن!
ای عطا کنندهی نعمتهای پنهان! اگر شب و روز به شکر تو پردازیم، باز از سپاسگزاری نعمات پنهان تو عاجزیم. عجز ما را بپذیر و ما را در زمرهی کفرانکنندگان نعمتهای پنهان قرار مده!
ای خدای کرشمههای پنهان! لرزش دلهای عاشق را با نگاه خودت، آرام کن و ارتعاش پلکهای خواهش را به کرشمهای قرار ببخش!
«سید مهدی شجاعی» |
|
در کورهراه روستا، به گدايی از دری به دری ديگر رفته بودم، که ارابه طلايی تو چون رويايی سخاوتمند در دور دست پديدار شد، و در شگفت شدم که اين شاه شاهان کيست!
امیدوارم شدم و گمان کردم که روزهاي شومم به پايان رسيدهاند. ايستادم و منتظر ماندم که بی درخواست، صدقات داده شود و ثروت در همه سو بر خاک و خاشاک بگسترد.
ارابه در برابر من ايستاد. نگاهت بر من افتاد و با لبخندی پياده شدی. احساس کردم که سرانجام اقبال زندگيام به من روی آورده است. آن گاه دست راستت را دراز کردی و گفتی: «تو چه داری که به من بدهی؟»
آه! که چه مزاح شاهانهای بود که دستت را برای گدايی به طرف بينوايی دراز کنی! مغشوش و مردد ماندم و سپس به آرامی از خورجينم، ناچيزترين و کوچکترين دانه ذرت را برداشتم و به تو دادم.
چقدر حيرت کردم وقتی در پايان روز خورجينم را بر زمين خالی کردم و ناچيزترين دانهی کوچک طلا را بر پشتهای حقير يافتم! به تلخی گريستم و آرزو کردم که کاش دل آن را داشتم تا همه چيزم را به تو میدادم.
(قلب خدا / نیایشهای «رابیند رانات تاگور»)
*به مناسبت شروع ماه بازگشت و آشتی و رفاقت با بهترین و قدیمی ترین رفیق ... |
|
هر دو گمان دارند که حسّی آنی «ویسواوا شیمبورسکا»
تقدیر این بود که زودتر از اونی که فکرش رو بکنم یک فصل جدید به کتاب زندگیم اضافه بشه، فصلی که انتها نداره! ... روز جمعه هشتم مهر ، ساعت 5 و نیم بعد از ظهر سر سفره ی عقد نشستیم و پیمان بستیم به قصد یکرنگی و همدلی و همراهی در سفر زندگی! |