گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

بارون رو دوست دارم هنوز، بدون چتر و سرپناه*

تا حالا برات پیش اومده از وضعیت

تا حالا برات پیش اومده از وضعیت حاضرت نهایت رضایت نداشته باشی اما اگر ازت بپرسن که اون چیزی که راضیت میکنه، چیه؟ میمونی که چی بگی. علتش هم معلومه: جواب سوالت رو نمیدونی!!! چون خودت رو نمیشناسی.حکایت «من» و «بارون» هم این جوریه. بارون رو دوست دارم اما تا به حال اون بارونی که دل «من» میخواد و نمیدونم هم چه جوریه، نیومده . دیر یا زود اومدنش زیاد برام مهم نیست چون انتظار کشیدنش برام شیرینه اما فقط یک بار هم که شده، باید بیاد که این انتظار عبث نباشه. فقط این نشونی رو ازش میدونم که اگر یه روزی بیاد، قطعاً «من» را هم خواهد شست و با خودش خواهد برد. ( آخرین برگ کتاب «من» در سفرنامه ی «باران» خواهد آمد و سرنوشتمان نیز بهم گره خواهد خورد ...)

 


آخرین برگ سفرنامه‌ی باران

                                     این است که

                                                      زمین چرکین است.
 

*به بهانه بارون بهاری امروز و سوز و سرمای بعدش!!!

Think about it ... گر چپی، با حضرت «او» راست باش.   (مولانا)

هیجان نوشتن در بلاگ اسکای!!!

خیلی حال میکنم با سیستم بلاگ اسکای! هر موقع احساس میکنه که کابراش دارند خیلی بیش از حد تو کار بلاگ نویسی جدی میشند، سریع یه یک هفته ای، یک ماهی، کلاً کرکره رو میکشه پایین یا یکی از سرویس هاش رو مثل سیستم نظرخواهی رو تعطیل میکنه (که اصلاً فلسفه‌ی وجودی وبلاگ بخاطر وجود نظرخواهیش هست.) تکلیف آدم رو هم مشخص نمیکنه که بالاخره کلاً میخواد تعطیل کنه یا ...

البته این بلاتکلیفی هم فکر کنم بدون حکمت نباشه:

این جوری هم هیجانش بیشتره و هم آدم امیدواره که شاید بالاخره یه روزیهمه چی درست بشه( میگن : آدمی به امید زنده هست . من تازه اینجا معنیش رو فهمیدم )
بنده به سهم خودم از مدیریت سایت بخاطر این خدماتشون که در هیچ سرویس دیگه ی بلاگ نویسی پیدا نمیشه، تشکر میکنم!

 

به هر حال هر موقع که آدم یه یادداشت جدید مینویسه، باید حواسش باشه که شاید این آخرین باریه که مطلب توی این بلاگ اسکای مینویسه! ( یا ممکنه که برای یه مدت نامشخصی، بلاگ اسکای به خواب ... بره)

داستانکمسابقه‌ی بزرگ پرخوری

حق ورودم دو دلارشد،

بیست دلار سیب زمینی برشته و همبرگرم،

صد و ده دلار هم صورتحساب بیمارستان.

اما عاقبت

جایزه رو بردم

که پنج دلار بود!

 

«شل سیلور استاین»

پایانی برای آغاز (Reload) !!!

روزهای پایانی تعطیلات و به خصوص روز آخر و ساعات پایانیش همیشه یه حال و هوای دیگه ای برام داشته(یه جور ناراحتی از تموم شدنش و از طرف دیگه، شوق آغاز دوباره)، مخصوصاً غروبش. اما امسال نه! (چراییش رو خودت متوجه میشی)

  

حکایت تعطیلات عید و گذشتن و تمام شدن اون و غصه‌ی روز آخرش رو از همون روز اولش خوردن، آدم رو یاد زمان و گذرش میندازه. 

... و «زمان» چه بی رحمانه به جلو می تازد . هیچ کسی رو به بیرحمی و زبان نفهمی «زمان» تا به حال به این عمر کوتاهم ندیده ام. به حرف هیچکی گوش نمیده ، پیش‌ترها هر چی التماسش می‌کردم که (جون مادرت، تو رو به ارواح خاک پدرت، جون هر کی دوست داری) یه لحظه وایستا تا من خودم رو بهت برسونم، یه لحظه وایستا تا خستگیم رو دربکنم بعد سر فرصت با هم دوباره راه میفتیم، خسته شدم از بس که دنبالت دویدم ، به گوشش بدهکار نبود که نبود. سرش رو مثل ... انداخته پایین و می‌ره جلو؛ گویا تو مخ این جناب «زمان» کار دیگه‌ای غیر از حرکت و جهتی غیر از «جلو» تعریف نشده! برای اون فقط دو تا چیز معنا داره: «حرکت» و اون هم به سمت «جلو» .اما من هم تازگیا یاد گرفتم که چه جوری هم از دستش راحت بشم و هم حالش رو بگیرم. دیدم با این «زمان» زبان نفهم که نمیشه رفیق شد، رفتم سراغ یکی دیگه. الحق و الانصاف که این یکی (دوست جدید رو میگم)رفیق خوبیه، هر چی بیشتر باهاش باشی و بیشتر هواش رو داشته باشی، اون هم بیشتر بهت حال میده. یه رفیق بامعرفت و مهربون و دوست‌داشتنی! هرچی بیشتر باهاش راه بیایی، بیشتر قدرشناسی ازت میکنه. هر چی این «زمان» بیشتر جلو بره، بیشتر باهاش رفیق میشم. باید بشناسیش: «زندگی» رو میگم !!!

ولی شاید این «زمان» بدبخت هم تقصیری نداشته باشه، شاید زبون ما رو نمیفهمه یا اصلاً اوستا کریم بهش گوش نداده یا شاید هم گوش بهش داده ولی برای گوشش proxy گذاشته که فقط حرف خود اوستا رو گوش بده. به هر حال به اوستا کریم که نمیشه گیر داد(مو لای درز کاراش نمیره) ولی هرچی دقّ دلی داشتم، سر این «زمان» زبان نفهم بدبخت خالی کردم. گرچه ازش متشکرم که باعث شد من با «زندگی» دوست بشم.

روزهای آینده

ایستاده اند در پیش روی ما

همچون صفی از شمع های روشن

شمع های کوچک طلایی، گرم، زنده.

« کنستانتین کاوافی»

شب گریه

ساعت دو صبح،هوای بارون زده، یه پنجره ی باز، یه دل تو سینه که احساس میکنی وزنش از وزنه های 100 کیلویی هم بیشتر شده، یه مشت فکر و خیال که مرتب از این سلول خاکستری به اون سلول خاکستری در رفت و آمدند. فکر لحظات با او نبودن که حسرت همیشگی رو به دنبالش داره، فکر این که هیچی تو این دنیا نتونسته عطشت رو سیراب کنه غیر از حضور خود خودش...

 

بی تو شب دوباره آینه

روبروی غم گرفته

پنجره بازه به بارون

من ولی دلم گرفته

 

واژه، رنگ زندگی بود

وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود

وقتی از تو می سرودم

Think about it سخت‌ترین کار در این دنیا اینه که بخوای به یه پرنده بفهمونی میتونه پرواز کنه!!!

بهار

بهار بهار، صدا همون  صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار، چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد  ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه؟

تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

بهار اومد، لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو کوچه تو خونه

حیاط ما یه غربیل، باغچه ما یه گلدون

خونه ما همیشه منتظر یه مهمون

بهار اومد، لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار، یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود

خواب و خیال همه بچه ها بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون

وقتی شکست، باهاش شکست دلامون

بهار اومد، برفارو نقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوست داشت

واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود

که صبح تا شب، دنبال آب و نون بود

 

*شعر از «محمد علی بهمنی»

Golden Rules For Live

م اگر می گشاییدش، آن را ببندید.

م اگر روشنش می کنید، خاموشش کنید.

م اگر قفلش را باز می کنید، دوباره قفلش کنید.

م اگر می شکنیدش، آن را بپذیرید.

م اگر نمی توانید تعمیرش کنید، کسی را صدا بزنید که می تواند.

م اگر قرضش می گیرید، پسش دهید.

م اگر خرابی به بار می آورید، آن را درست کنید.

م اگر جا به جا می کنیدش، دوباره سر جایش قرار دهید.

م اگر به کس دیگری تعلق دارد و می خواهید از آن استفاده کنید، بگیرید.

م اگر نمی دانید آن را چگونه به کار ببرید، رهایش کنید.

م اگر به شما ربطی ندارد، سؤال نکنید.

م اگر نشکسته، تعمیرش نکنید.

م اگر روز کسی را درخشان می کند، آن را بگویید.

م اگر آبروی کسی را لکه دار می کند، پیش خودتان نگهش دارید.


منبع : کتاب «چکیده ای از غذای روح»

به بهانه‌ی سال نو

دوست دارم در سال جدید طوری زندگی کنم که در آخر سال روی پرونده ام بنویسند : بدون حسرت و پشیمانی

دوست دارم همیشه حرفی رو بزنم که ارزشش بیشتر از خاموشی باشه.

دوست ندارم کاری رو انجام بدم که از گفتن علت انجامش، شرم کنم.

دوست ندارم توانایی هام جوری من رو به خودشون مشغول کنند که از ضعف هام غافل بشم و دوست هم ندارم که ضعف هام، توانمندی هام رو زایل کنند.

دوست ندارم باغبان باغی باشم که در آن گل های کاغذین می روید که اخوان گفت:


چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین  روید ؟