غم به جراحت میماند، يكباره میآيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حكايتی ديگر است. حكايتی كه نه میشود گفت و نه میتوان نهفت. حكايتی آتشی كه میسوزاند، خاكستر میكند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد. ... گويی تقدير چنين بوده است كه حضور دو روزهی من در دنيا با غم و اندوه عجين شود، هر چه بود، گذشت و هر چه میبود، میگذشت. و من میدانستم كه تقدير چگونه رقم خورده است و میدانستم كه غم نان خورشت هميشهی من است و اندوه، همسايهی ديوار به ديوار دل است من.*
* برگرفته از كتاب " كشتی پهلو گرفته " نوشتهی "سيد مهدی شجاعی" |
هر گاه احساس کردی به «کویر» تنهایی من راه پیدا کردهای بدان که من، خود از چه مسیری به آنجا رسیده ام - و در آنجا با مشک آبی منتظرت نشسته ام - :
میدان «فرار از خود»،
خیابان «ترس از روزمرگی»،
نرسیده به آخر خیابان،
بن بست «دلتنگی»
...
سکوت را در آنجا نشکن زیرا که در آنجا تنها زبان بین من و تو، سکوت است؛
حتی نگاه در آنجا عاجز است از رساندن پیام،
چه رسد به کلام
...
|
قاصدک پر پرواز نداره اما سبکبال میپره ... |
|
در کنارهی آن بادهای در گذار، ... |
? نویسنده (یا شاعر) این نوشته را نمیشناسم. خوشحال میشم اگر کسی میدونه این مطلب از کی هست به من هم خبر بده. |
بدترین اتفاقی که میتونه برای یه هنرجوی مبتدی خوشنویسی بیفته اینه که آخرین قلم نشکستهش هم بشکنه و بلد هم نباشه که قلم بتراشه* ...
*همین، کوتاه و گویاست ...
بیخیالی را باور ندارم همیشه پشت پردهی دلخوشیهای آدمیان قامت خمیدهای از دلتنگی است و کمی آن سو تر از پژواک خندههای خوش هر لبی دارند جسد گریهای را در خاک میکنند ...
همیشه پشت سرخی گونههای هر کسی دستهایی وحشی پنهان است ...
و همیشه ما آدمها زود از کنار هم میگذریم چون از دیر رسیدن همدیگر بیخبریم ...
همیشه! ... |
|
وقتی بیحوصله هستید، میتوانید : |
|
(*منبع ضمیمهی «دوچرخه» روزنامهی همشهری) |
|
آخه یکی نیست به این بگه چه عجله ای داری برای به دنیا اومدن؟!! این طرف، هیچ خبری نیست ... |
|
افق تاریک؛
که مرغان گلستانزاد؛
|
همیشه زودتر از اونی که فکرش رو بکنی، اتفاق میفته. همیشه زودتر از اونی که بخوای از دستش میدی. همیشه زودتر از اونی که فکر کنی، باید بری. همیشه زودتر از اونی که فکر کنی، آدم هایی که برات مهمند رو از دست میدی. همیشه زودتر از اونی که ...
و من زودتر از اونی که فکرش رو بکنم، دو تا مادربزرگم رو از دست دادم.(در عرض شش ماه) این یکی هم رفت... وعده دیدار من و او ماند به ... |