|
چرا بعضیا با وجود این همه نشونه، پاییز رو فصل زيبايي نميدونند؟!! چرا بعضی از ما آدمها زیبایی یک چیز رو در احساسی که خودمون نسبت بهش داریم، میبینیم: حالا اگه اون احساس خوب بود، اون چیز زیباست و اگر بد ، اون چیز نازیبا؟!! چرا بعضی مواقع ما نمیتونیم زیبایی ذاتی اشیا رو بدون توجه به این احساس ببینیم؟!! |
|
|
ديشب دوباره گويا خودم را خواب ديدم:
در آسمان پر ميكشيدم و لابهلاي ابرها پرواز ميكردم
و صبح چون از جا پريدم در رختخوابم يك مشت پر ديدم يك مشت پر، گرم و پراكنده پايین بالش در رختخواب من نفس ميزد
آنگاه با خميازهاي ناباورانه بر شانههاي خستهام دستي كشيدم
بر شانههايم انگار جاي خالي چيزي ... شبيه بال احساس ميكردم! «قیصر امین پور» |
|
فرصتی بود از جنس خواب، خوابی که در آن آسمان با همهی عظمتش نزدیکتر از آنی بود که بشود تصور کرد؛ فرصتی از جنس اوج، بالا رفتن حتی به بهانهی سعی و تلاش ناکرده؛ فرصتی از جنس نزدیکی و فراموشی هر چه دوری و فاصلههایی که هر چه بر سر آمد، از این دوری و فاصله بود و هست؛ فرصتی از جنس حیات و زندگی و تازه کردن نفس و سبک شدن تنها تاریکنای سینه؛ فرصتی از جنس فرار، فرار از هر آنچه که «بودن» را به ابتذال میکشاند؛ فرصتی ... فرصتی ... ... هر چه بود، فرصتی از جنس «فرصت» بود و من، مثل همیشه، همهی فرصت ها را یکجا از دست دادم ... ... عيد بر آناني كه از اين فرصت استفاده كردند، مبارك ...
|
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآ |
|
... نخستين سفرم، باز آمدن بود از چشماندازهاي اميدفرساي ماسه و خار بيآنكه با نخستين قدمهاي ناآزموده نوپاي خويش به راهي دور رفته باشم.
نخستين سفرم، باز آمدن بود ...
«احمد شاملو» |
در فراموشی
خوابهایم
|
|
گفت: "بیابان، در میان دیوارهای خشکی بیکرانهاش زندانیست."* من هم سالیانیست که در میان دیوارهای خشک و دور و بیمرز خودم گرفتار آمدهام. برای بیرون آمدن از این حصار نُه توی بیکرانه، از هر طرف که رفتم بیفایده بود. گوییا مقصودی بود بیمقصد! روزهای گرم و طاقتفرسای بیابان «خویش» و شب سرد و پر سوزش چنان از تلاش ناامیدم کرد که «به گوشهای خزیدن» برتری یافت بر گشتن و پیدا کردن گلستانی که بیرون این بیابان باید میبود!از هر تپهایی بالا رفتم برای یافتنش و از آن بالا چشم به اطراف دوختم، دیدمش و به سمتش دویدم اما افسوس که چون به نزدیکش رسیدم واحهای بود سرسبز که او هم در این صحرا گرفتار آمده بود! تو گویی این واحه بوی لحظههای کودکیم را میداد! همان پاکی و معصومیت فرشتهگونهی کودکی که هر روز بر از دست دادنش افسوس میخورم! گاهی هم گرفتار سراب میشدم!
شیطان را دیدم بر سر هر مسیری در این بیابان! به خیال نشان دادن راه آن
گلستان، در مسیرهایی گاه همراهم شد و گاه من همراهش شدم! گاه بر تخته
سنگی نشسته بود بر سر راه من و گاه من او را در جلو یا عقب خود در
همان راهی که میرفتم، مییافتم. در لحظههایی که از زور گرمای
توانفرسای بیابان، عطش من را از طی مسیر بازمینشاند با فریب سراغ
داشتن واحههای که در آنها میتوان چاههای آب خنک و گوارا یافت مرا
به وادیهای خشک و لمیزرعی میکشاند که گاهی میشد در آنها چاهی خشک
یافت و اغلب اوقات، هیچ چیزی در آنها یافت نمیشد! مرا با وعدهی بودن آب در ته
چاه به درونش میفرستاد و آنگاه که به داخل چاه میرفتم، ریسمانی که
با آن داشتم پایین میفتم را پاره میکرد! گاه به ته چاه
میافتادم و گاه هم، هنگام سقوط دستم را به ریشهی خشک گیاهی که از
دیوارهی چاه بیرون آمده بود، میانداختم تا بیشتر از این پایین نروم
و او، در تمامی این لحظات بر بالای چاه نشسته بود و بر من و حماقتم
میخندید! من به هزار زحمت خود را دوباره از چاه بیرون میکشیدم اما او
را نمییافتم! بعد از تازه کردن نفس و استراحتی چند، دوباره که به راه
خود ادامه میدادم باز او میآمد و این بار با هیئتی نو و فریبی نو و
روز از نو و روزگاری از نو ...
به این
زمین خشک و عبوس و سخت، خودم به پای خودم وارد شدم! میدانم که هیچکس
مرا به اینجا نیاورد! |
|
*تاگور **حسین پناهی |
پیش از آن که واپسین نفس را بر آرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا بیابم
تا به شگفت آیم
تا بازشناسم
چه کسی هستم
چه کسی میتوانم باشم
چه کسی میخواهم باشم
تا روزها بیثمره نماند
ساعتها جان باید
و لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سمت تو
در سفرم به سمت خود
در سفرم به سمت خدا
که راهیست ناشناخته، پر خار، ناهموار
اما میخواهم بپیمایم
و نمیخواهم به پایان برسانم
بی آن که دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی انکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم:
من زندگی کردهام!
*شعر از «مارگوت بیکل» (تلفیقی از ترجمهی «احمد شاملو» و ترجمهی «ندا زندیه» !!!)
از فراز كوهساران راستبالانی، بلند آواز، نو پرواز در پی آب و نسيم و آسمانی باز - نغمهخوان، خرسند - سوی اقيانوس میرفتند. شامگاهان، از فراسوی مهی انبوه سبزی دلگير يك مرداب را دريا گمان كردند! تا بياسايند يك دم رو به آن مرداب آوردند.
|
|
|
قطره قطره، قيرگون آبی، فرو میريخت. در پهنای نيزاری ملالآكند آسمانش تيره از پرواز و فرياد كلاغی چند. هر زمان - انگار- زهرآگين غباری میدميد از خاك! بانگ جانفرسای غوكان رفته تا افلاك.
|
در پناه تختهسنگی گرد راه از بال افشاندند صبحگاهان پهنهی مرداب را از زير و بالا، چشم گرداندند مصلحت را، اين چنين با هم سخن راندند: - راه اقيانوس دور و راه اين نزديك. - آب باريكی در آن، گيرم كه از بيغولهای تاريك! - میتوان آسوده از غوغای توفان روزهايی را به شام آورد. - بيش يا كم، سفرهای گسترد. - جوجكانی نو به نو پرود. - بانگ غوكان؟ - میتوان نشنيد! - ياوهگويیهای جانكاه كلاغان؟ - میتوان با آن مدارا كرد ...
قصههايی اين چنين در گوش يكديگر فرو خواندند لاجرم از راه واماندند! |
|
|
از فراز كوهساران بادها، گهگاه مینالند: هان! ای مرغان دريا! های!
دور از اين مرداب آب و آفتاب و آسمانی هست آيا يادتان رفتهست؟
|
چشم در راه شما ماندهست اقيانوس راه گم كرديد؟ میدانيم اما: از چه جا خوش كردهايد؟ افسوس ...
|
|
*شعر "آب باریک" از دفتر شعر "ریشه در خاک" (فریدون مشیری)