|
از روزی که توانستم به خود بقبولانم که نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیان کرد؛ آری، از همان روز که به خود بقبولانم که برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم. گویی پس از آن که تیشه بر ریشهی خودپرستی زدم، بیدرنگ چنان چشمهای از شادی در دلم جوشیدن گرفت که توانستم همهی دلهای دیگر را از آن سیراب کنم. به خوشبختی خویش همچون وظیفهای گردن نهادم.
اگر بناست روح تو همراه با جسمت از میان برود، هر چه زودتر به شادی خویش واقعیت ببخش. و اگر محتمل است که روحت فناناپذیر باشد، آیا ابدیت را در اختیار نخواهی داشت تا بدان چیزهایی بپردازی که دلخواه حواس تو نخواهند بود؟ آیا سرزمین زیبایی را که از آن میگذری، خوار میشماری و ناز و نوازشهای فریبندهاش را از خود دریغ میداری، چون میدانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟
هرچه عبور سریعتر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هرچه گریزت شتابزدهتر، فشار آغوشت ناگهانیتر!
چرا که من عاشق این لحظهام، آنچه را میدانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانی وجود ندارد.
خداوندی که به رغم این جهان فانی جاودانی است، در اشیاء حضور ندارد بلکه در عشق است که حضور دارد و اینک میتوانم ابدیت آرام را در لحظه ببینم و از آن لذت ببرم.
«مائدههای تازه / آندره ژید» |
هر درختي در خاک قصهاي شيرين است و زمين قصهي ناگفته فراوان دارد. اي بهاري که ز راه آمدهاي، آسمان منتظر قصهي توست آسمان ميخواهد بشکافي دل هر خاکي را و از آن قصهاي سبز کني و به آن قصهي سبز شاخ و برگي بدهي. اي بهاري که نسيم سخنت آب و تابي دارد، آسمان ميخواهد گوش کند ... «عمران صلاحي» |
|