آخر سال که میرسه همه یه جورایی حساب و کتاب میکنند و به قول معروف تو این روزا حساب هاشون رو دارند می بندند. حساب سود و ضررشون رو می کنند، می بینند که ضایعاتشون کجا بوده، دخلشون با خرجشون می خونه یا نه و خلاصه ...
نمی دونم شاید من هم باید بشینم ببینم کجای کارم، تو این سالی که گذشت چی گرفتم چی از دست دادم، کجای کارم ایراد داره، به قول معروف کجای کارم می لنگه، کجا نشتی دارم، کجای کار رو اگه می چسبیدم، نتیجهی بهتری می گرفتم. اصلا تواناییهایی که من دارم با وضعیت الانم جوره؟!!! عقبم یا جلو؟ شاید اصلا تو جاده نباشم که حالا بخوام ببینم عقبم یا جلو. چقدر خودمو میبینم ، چقدر دیگران رو؟ سرم تو لاک خودمه یا سرنوشت دیگران هم برام مهمه؟
خلاصه باید بدونم که تو سالی که گذشت: پیشرفت کردم یا در جا زدم یا خدای ناکرده پسرفت؟
(*منبع : کلیات عبید زاکانی)
یه مدت کوتاهی نیستم(تا دوشنبه).میرم مسافرتکی (با بر و بچ قدیم – قدیم از جهت مدت زمان آشنایی؛ 7سال هم مدرسه ای بودیم و 3 ساله که لااقل هفته ای یک بار، اون روی ماه نشسته شون رو می بینم- ). از اونجایی که ما هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته(رجوع کنید به حکایت اول)، قبل از عید میریم مسافرت و قبلش هم برمی گردیم. به هر حال از هیچی که بهتره (الکی که کلاس های هفته ی آخر رو به صلاح دید خودمون تعطیل نکردیم!!!
). اسم دانشگاه شریفه اما تنها چیزی که توش ارزش نداره، شرافت دانشجو جماعته!!! (خوب به هر حال این هم یه جور طرز تلقی هست) اگه به خود استادای گرامی باشه، میگن روز اول عید هم بیایین سر کلاس و تازه یه سری از این بچه مثبتا - که تموم زندگیشون فقط کتاب و نمره و درسه - با کمال میل پامیشن میان سر کلاس. آخه یکی نیست به اینا بگه زندگی که فقط درس و کتاب و فرمول نیست
. چیزای دیگهای هم هست که تو این کلاسها نمیشه یاد گرفت و اون هم درس ... است (به صلاحدید خودتون، ... رو پر کنید
) حالا فکر نکنید که ما یه دانشجوی تنبل و از درس فراری هستیم. نه عزیز، نه آقا
. ما به موقعش هم درس میخونیم، هم یه نمره ای میاریم، ناپلئونی هم درس ها رو پاس نمی کنیم، درست و حسابی میخونیم. فراری هستیم ، اما نه از یادگیری بلکه از جوّ بخاطر نمره دست به هر کاری زدن، از جوّ بخاطر نمره درس خوندن و زهی خیال باطل که به خاطر نمره دست به هر کار ... بزنیم(اینجا رو هم با نظر خودتون پر کنید
)
ما به «هست» آلوده ایم، آری
شوزب تو سریال « معصومیت از دست رفته » وقتی داشت با اون پسری که اومده بود در خزانه کوفه برای خواستگاری از دخترش (که در حقیقت پسر خودش بود) می گفت:
"جوان که بودم دلم را به بند تنبانم بسته بودم و مواظب او بودم تا همیشه اختیارش دست خودم باشد اما یک روز که به مستراح رفته بودم، حواسم نبود و دلم به چاه مستراح افتاد. یک عمر است که سر به چاه مستراح گرفته ام تا آن را بیرون بیاورم و هنوز ..."
استاد ما میگفت: سرمایه هر کس قلبش هست و تنها چیزی که همه ی انسان ها در اون با هم مشترکند، همین دلشونه . می گفت این دلت رو ارزون نفروش. به کسی بفروش که قدرش رو بدونه نه این که تا کارش باهات تموم شد، بندازتت یه کناری و بره سراغ یه نفر دیگه یا این که تو رو فقط بخاطر خودش بخواد و ...
اون میگفت: " خدا برای کسی پیش نیاره اما اگه پیش اومد، کمش بد نیست و اون اینه که:
این دلت رو لازمه بعضی مواقع بندازی وسط، یه چهار تا بی اعتنای ببینه، هر جا رفتی به در بسته بخوری، یه چهار تا لگد بخوره تا ورز بیاد ؛ تازه بفهمه که صاحبش کیه، به کی باید دل ببنده و ... "
گفت و گو از پاک و ناپاک است،
وز کم و بیش زلال آب و آئینه.
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک، یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه.
حال و هوایی بود این روزها (برای خودم ) میخواستم از آن حال و هوا بنویسم اما دیدم که قیصر امین پور بهتر از من گفته که:
عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم