|
انسان داراییهای خویش را آن گاه کشف میکند، که خداوند میآید و از او هدایایی انسانی طلب میکند.
«تاگور» |
|
فکر تو عایق سرمای من است فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم خنده کن ، خنده! که با خنده ی تو آفتاب از ته دل می خندد
شرم در چهره ی من داشت شقایق می کاشت سفره انداخته بودیم و کنارش با هم دوستی می خوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن ... «عمران صلاحی» |
* به بهانه ی سفیدی زمین در این ساعات ... |
|
میآییم و میرویم چون شهابی بر آسمان و هم چون برف سنگینی بر زمین، چون موج شتابندهای بر دریا و بسان تنورهي بادی در هوا، و چون کاروان خستهای در صحرا؛ و از خود، در پناه شبی پُر ستاره، تنها مشتی خاکستر به جا میگذاریم تا کاروانهایی که از قفا میآیند، از هجرت ما بیخبر نمانند ...**
|
*به مناسب درگذشت مادربزرگ یک دوست و سالگرد فوت مادربزرگ خودم که در پاکی روح و صفای وجود، آیت خداوند بود.
** نویسنده: ناشناس (لااقل برای من) |
|
کتابم را به دور افکن؛ (جملات پاياني کتاب «مائدههاي زميني» اثر «آندره ژيد») |