پیش از آن که واپسین نفس را بر آرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا بیابم
تا به شگفت آیم
تا بازشناسم
چه کسی هستم
چه کسی میتوانم باشم
چه کسی میخواهم باشم
تا روزها بیثمره نماند
ساعتها جان باید
و لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سمت تو
در سفرم به سمت خود
در سفرم به سمت خدا
که راهیست ناشناخته، پر خار، ناهموار
اما میخواهم بپیمایم
و نمیخواهم به پایان برسانم
بی آن که دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی انکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم:
من زندگی کردهام!
*شعر از «مارگوت بیکل» (تلفیقی از ترجمهی «احمد شاملو» و ترجمهی «ندا زندیه» !!!)
عالی بــــــــــــود ...
به دل هر کسی می شینه ...
موفق باشین
خیلی قشنگ بود منو یاد یه شعر از فریدون مشیری انداخت با این عنوان : نمی خواهم بمیرم
بر آنم که پیدا کنم؛و بیندیشم....آنچه را که باید پیدا کنم؛و به آن چه باید بیندیشم!
التماس دعا...!
سلام.شعر بسیار زیبایی بود. اکنون منهم میتوانم بگویم:( من زندگی کرده ام).....موفق باشی.
شعر را خواندم ولی به عنوان کامنت چیزی به نظرم نمی رسد... معمولا شعرهای بیکل اونهایی که کوتاه بوده قشنگ است.
چه خوب میشد اگه من هم میتونستم داد بزنم که من زندگی کرده ام!
اما حالا که میتونم داد بزنم:
من میخوام زندگی کنم
zendegi sahneye yektaye hinarmandiw mast.. khoram an naghme ke peyvaste be jast...
سلام. زندگانی زیباست؛ زندگانی...
وقتی که مرگ می آید و در گوشم نجوا می کند:
"عمر تو به پایان رسیده است."
بگذار بگویمش:
"من در عشق زیسته ام، نه در زمان!"
خواهد پرسید:
"می خواهی آوازهایت بمانند؟"
خواهم گفت:
" نمی دانم امّا این را می دانم که اغلب هر گاه می خواندم،
جاودانگیم را می یافتم
اندوه دل
به کردار شب
در لابلای درختان آرام
در آرامش
خاموش می شود .
رابیند رانات تاگور
شعر خیلی قشنگی بود .... واقعا که با حال و هوای این روزای من جور بود ....... خیلی جالبه که هروقت آدم به یه چیزی فکر میکنه و احتیاج داره خدا براش یه نشونه میفرسته ... مثل همین شعر که برای من فرستاد...