من اینک یکسر در تنگنای گذشتهی خویشم. امروز هیچ حرکتی از من سر نمیزند که «من» ِدیروز موجب آن نباشد. اما آنکه در این لحظه هستم: ناگهانی، ناپایدار، منحصر به فرد، در حال گریز است ... آه اگر میتوانستم از خود بگریزم! از فراز حصاری که احترام به خود مرا بدان مقید کرده است، میپریدم. بینیام به روی بادها گشوده شده است. آه! لنگر برداشتن و رفتن، به سوی جسورانهترین ماجراها ... به شرط آنکه پیامدی برای فردا نداشته باشد. این واژه در ذهن من نمیگنجد: پیامد. پیامد اعمالتان؛ پیامد کار خویشتن؛ آیا باید از خود تنها عاقبتی چشم بدارم؟ عاقبت کار، بدنامی؛ پای نهادن در مسیری از پیش تعیین شده. میخواهم که دیگر راه نروم، بلکه بدوم؛ با یک ضربهی زانو، گذشتهی خود را پس بزنم و انکار کنم؛ دیگر تعهدی نداشته باشم: زیاده به وعده وفا کردهام! ای آینده، اگر پیمانشکن باشی، چقدر دوست خواهم داشت! ای اندیشهی من، کدامین نسیم دریا یا کوهسار تو را با خود به پرواز در خواهد آورد؟ ای پرندهی آبی، لرزان و پر و بال کوبان بر روی این صخرهی پرت پر نشیب می مانی. تا جایی که زمان حال می تواند تو را ببرد پیش می روی، و از هم اکنون با همهی نگاه خویش خیز بر می داری و به آینده میگریزی.
ای پریشانیهای تازه! پرسشهای هنوز مطرح نشده! ... از رنج دیروز به ستوه آمدهام. تلخی آن را تا به آخر چشیده ام. دیگر بدان اعتقادی ندارم. و بی سرگیجه، بر روی پرتگاه آینده خم میشوم. ای بادهای مهلکه، مرا با خود ببرید!
|
« مائدههای زمینی» اثر «آندره ژید» |
. |
|
این مدت که نمینوشتم، همدم من «مائده های زمینی» آندره ژید بود و چه رفیق خوبی هم بود! یه درد مشترک، من و اون رو به هم پیوند میداد . خیلی خوشحالم که در اون برهه از زمان این کتاب رو خوندم. کتابی که تا مغز استخوانم رسوخ کرد، همان جایی که پیشتر از آن، درد تا اونجا رسوخ کرده بودو آنجا، جاخوش کرده بود. در زمانی که هیچ چیزی برام مهم نبود و هیچ چیزی برام لذت نداشت و هیچ چیزی نمیتونست عطشم رو سیراب کنه، «مائده های زمینی» واقعا مائدههایی بودند که من رو سیراب کردند و همدم خلوتهای من بودند - «من»ی که در اون زمان هیچ کسی رو به خلوتم راه ندادم و حتی سعی در پاک کردن سایه هایی هم داشتم که بر روی این خلوت افتاده بودند - .(کسانی که من رو از نزدیک میشناسند، خوب میدونند که اندک بودهاند کسانی که من تا به حال آنها را به خلوت خود راه دادهام.) این یکی فرق داشت: بیسر و صدا و بیادعا و البته بدون دعوت به خلوتم آمد و تا آخر همراهم ماند ... |
عالم تنهاییت پر از شگفتی....
مثل یخ بستن یک موج ...
دیگر زشاخ سرو سهی بلبل صبور گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور
ای گل بشکر انکه تویی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکایت نمی کنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش وطرب خرمندوشاد ماراغم نگار بود مایه ی سرور
زاهد اگر بحور و قصور است امیدوار ما را شرابخانه قصور است و یارحور
می خوربه بانگ چنگ ومخورغصه ور کسی گویدتراکه باده مخورگو:هوالغفور
حافظ شکایت ازغم هجران چه می کنی درهجروصل باشدودر ظلمت است نور
سلام:
خیلی قشنگ بود ... خیللللللللللللللللللییییییی
سلام مطلب خیلی خوبی بود موفق و پیروز باشی
سلام.خوشحال میشم به جشن تولدم تشریف بیارین/
مبارک باشه ...
سلام صادق جان.. میدونی همیشه آدما تو همه شرایطشون یه نشونه هایی از خدا دریافت میکنن.. که بیشتر از همه بهشون کمک میکنه.. وگرنه چرا به قول خودت دقیقا همون موقع که درد به وجودت رسوخ کرد اون کتاب به دستت افتاد.. یا مثلا من این کتابو شاید یکساله که خریدم.. اما هنوز قشنگ نخوندمش.. معلوم نیست که کی میخواد دوای درد من بشه تو یه وادی از زندگی.. در هر صورت خوبه که آدما این نشونه ها رو ببینن.. و بدونن که خدا همیشه به فکرشون هست.. خیلی خوشحال شدم که باهاتون آشنا شدم.. من از وبلاگ مازیار عزیز اومدم اینجا مازیار دوستاشم مث خودش فهمیده هستن.. خب دوست تازه .. همیشه آبی و آسمونی باشی...
کس ندانست که منزلگه مقصود(معشوق) کجاست
آن قدر هست که بانگ جرسی میآید
سکوت! اونقدر که فراموش کنی توی یک چهار دیواری گیر افتادی، اونقدر که فراموش کنی، فراموش شدی.
بهدنبال کدوم حرف و کلامی؟!!
سکوتت، گفتن تمام حرفهاست ...
ناتانائیل
بگذار عظمت در نگاه تو باشد
نه در آن چه بدان می نگری
ناتانائیل، همچنان که میگذری، به همه چیز نگاه کن، و در هیچ جا درنگ مکن...
از سهراب برای تصویر
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را برداریم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
قبول نیست! من دقیقا برای این شعر سهراب یه عکس دیگه پیدا کرده بودم و میخواستم بعدا بنویسمش!!!
سلام. می بینم که دوباره برای دنیا دست تکون دادی؛ که دنیا وایسا؛ سوار می شم :))
ما اوچکتیم آقا سجاد!
چه خبر از این مالایاییها !
با فصل تابستون و شرجی بودن هوا چه میکنی؟!!!!!!!
خوب اشکال نداره .عکس رو تو بذار من شعر رو دوباره برات می نویسم.( در این جااون ادمکه چت که نیشش بازه رو تصور کن خوب)
عجب !!! ( به همراه اون شکلک که دلش رو گرفته و داره از خنده ریسه میریه )
سلام
این طبیعی ست که آدم ها کسی رو به خلوتشون راه ندن٬ واگر نه دیگه خلوتی باقی نمی مونه. خوبی کتابهای ادبی هم اینه که هرجوری بخوایی تعبیر می شند...
دیگه اینکه web counter ی که گذاشتید٬ خیلی عذاب آوره. چرا برش نمی دارید؟ واقعا مهمه که بدونی کی از کجا و کی و چرا اومده نوشته هاتو دیده؟ ببخشید اگه دخالت در وبلاگ شخصی شما می کنم٬ اما من به شدت معتقدم این ابزار حریم خصوصی آدم ها رو تحدید می کنند.
امیدوارم web counter نداشته باشی که بیشتر بتونم سر بزنم.
ممنون از تذکری که دادید، ولی نمیدونم که چرا شما دوست دارید که کسی نشناستهتون ! (من شما رو از خیلی قبل ترها میشناسم.)
ولی به حرفی که زدید ،فکر میکنم .