ای شب! جام خالی روزم را برایت می آورم، تا با خنکایِ تاریکی ات، برای ضیافتِ صبحی دیگر، تطهیرش کنی.
«رابیندرانات تاگور» |
تو یه برهه از زندگیم، تنها ساعات خوب شبانهروز برام ساعت 12 شب تا دو صبح بود. چند روزه که دوباره اون حسهای نچندان جالب اون ایام سر و کلهشون پیدا شده گرچه به یُمن وجود دوستای خوبی که همیشه بهم لطف دارند و حضورشون برام تداعیکنندهی یه سری احساسهای خوبه، این دفعه بهم سخت نگذشت. البته دفعه ی قبل هم حضور یه دوست بود که تحمل اون حالات رو آسونتر کرد. ولی هنوز شبها - همهی لحظاتش - برام شیرینه. به قول یکی: آدم وقتی تو شب احساس میکنه که جهان بیشتر در تحت کنترل و اختیارشه، سیطره ی بیشتر بهش داره! من شب ها خودِ خودم میشه، هر ماسکی هم که - ناخودآگاه - به خودم تو روز زده باشم، همون جور که ناخودآگاه زده شده به ناگاه هم خودش کنار میره! میدونه که دیگه اون لحظات وقت نقش بازی کردن نیست! چون من هستم و من و مسخره است که بخوام برای خودم هم نقش بازی کنم! سکوت و آرامشی که در شب هست رو دوست دارم! حضور ماه بالای سر رو هم تو شب کامل میشه احساس کرد! خلاصه خلوتی داری تو شب که من حاضر نیستم به هیچ قیمیت اون رو با چیز دیگه ای معاوضه کنم! من روزها «گُم» میشم، شب ها «پیدا» میشم! آخرش نمیدونم تو گمشدگی میرم یا تو پیدا بودن؟!!! |
اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پا در گریز
خوشحالم که سخت نمی گذرد چون گذشته !.وچه خوب که بدون ماسکی حتی با خود خودت.
«قلب من،
امروز،
بر اشکهای دیشب خود میخندد،
مانند درختی خیس
که پس از عبور باران میدرخشد.»
رابیندرانات تاگور
من این ساعات کاملا در آرامش به سر می برم.خوابم!!
در آن ساعات به قول سهراب
«جهان آلودهی خواب است و من در وهم خود بیدار...»
جایی که خورشید شکست می خوره...
«روزها
حبابهایی رنگیاند
که بر سطح ِ شب ِ بیکرانه شناورند.»
رابیندرانات تاگور
سلام!
خوشا به سعادتتون! من شبها هم حتی ماسکه رو صورتمه! شاید شبها بدتر هم میشه! با خودتون اگر رو راستید که دیگه عالیه! من به خودم بیش از بقیه دروغ میگم. اینقدر ماهرانه این کار رو انجام میدم که حتی خودم هم باورم میشه!
صادق: "ماهرانه انجام نمیدی! اینقدر خنگی که باورت میشه!"
روز و شب خوبی داشته باشید!
موید و موفق باشید!
خدانگهدار!
فرهاد جان! بَنام بر اینه که اون چیزایی که گفتی «خوش سعادتیه» و «عالیه» رو رعایت کنم. حالا نمیدونم چقدر موفق بودم؟
کسی در شب نمی خواند شب آواز مرا بشنو
مرا در خود تماشا کن مرا بامن بخوان از نو
نگو دیگر نمی آی عزیز شب نیاسوده
که من خوکرده ام دیگر به این رویای فرسوده
...........
(یغما گلروئی)
شب پر از جادو و ترانه است منم شب رو دوست دارم با ماه و همه ستارهاش البته اگه بشه ستارها رو دید تو این هوای آلوده....
از من و تو گذشت، عزیز! به شب بگو آفتابی شه!
ستاره رو سرم بریز! به شب بگو آفتابی شه!
(گلرویی)
روز من با تو به شب آمد و شب با تو به روز
در فــــــــراقِ رخ ماهت، گذرد روز و شبم
با «تو»، تا «تو» ...
وقتی حواست نیست زیباترینی
وقتی حواست هست تنها زیبایی
حالا
حواست هست ؟!
« شبهای روشن »
...
مهم نیست بقیه چه برداشتی می کنند ... امیدوارم تو فهمیده باشی منظورم چیه !
منظورت رو فهمیدم ولی باید برای جواب دادن به سوالت، برم تو غار تنهاییم، بشینم فکر کنم.
اقا سامیلیک ؛ من اومدم نگی یه بار بیشتر نیومدی . ایندفعه من تو را چشم در راهم ( بیا ببین قصه تولدگرفتن حسین را نوشتم :)) ) به امید دیدار دوباره . راستی منم شب را بخاطر سکوتش خیلی دوست دارم .
حاج آقا! سسسسسسسس ... همه فهمیدند ما دیشب جشن تولد بودیم!
میگم خوب قرارهای وبلاگی ما رو لو میدیااااا !!! (: دی)
غار تنهایی ...
انگار تو ذات غار تنهایی و انفراده ... حتی اگه تنها نباشی توش ...
من جوابش رو می دونم ...وقتی فهمیدی به خودت بگو !
گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد ...
به نظر شما بالاخره امشب به اونجا برم یا نرم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیوست:برای اطلاعات بیشتر به وبلاگم مراجعه فرمایید!
عزیز دل انگیز! بری بهتره از تو خونه موندن!!!
به به...چشمم روشن..رفتم توی بلاگ حاجی..:))....چشم من رو شما دور دیدی؟؟:)).....عجب ذات پلیدی دارم من :))
میبینم که گیر دو تا آدم از خودت پلیدتر افتادی!!! :))
سلام عزیز با صفا
میبینم که زندگی شیرین شده و ... فقط این وسط مسافرت ما رو عقب انداختیاااااا یادت باشه!
خوب یه تولد وبلاگی گرفتیم . ادم که نکشتیم بخواییم قایم کنیم . دله بقیه بسوزه تازه شنبه را خبر نداری ... بعدشم بارکد خان تازه به ذاتت پی بردی با اون «دوغ» دادنت . :دی . می پرسیدی بهت میگفتیم ( راستی اینجا وبلاگ صادقه حواسم نبود داشتم برا بارکد نظر میدادم :پی ) .
حاجی در زمینه ی برخورد با این عنصر پلید - بارکد بیست و یک سال و یک روزه - هر کاری بکنی، ما باهاتیم!!!
من از اون آدمهایی هستم که بیشتر برای خودم نقش باز ی میکنم تا بقیه!!!!!
اگه بخوام قبول کنم اینهمه بلایی که سرم اومده که دیوونه میشم:) واسه همین همیشه به خودم میگم بی خیال...خودمو میزنم به کوچه علی چپ ...........
«بار سنگین ِ نَفس سبک میشود،
وقتی که بر خویش میخندم.»
رابیندرانات تاگور
و آنگاه به تو گفتم
با من عاشقانه باش تنها همین و تمام
چه تورایی آقا خوش میگذره عزیزم امیدوارم هر جا هتی خوش باشی و جاری تا بعد فلا......
تو که باشی،
همیشه بهار است
بیا و «سال»م را
یک «فصل»ه کن!!!
و من هم چشم در راهم؛ نه شباهنگام که در تمام لحظهها . . .
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود .
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوهام
صبح عتاب بود.
((سهراب سپهری))
من هم خیلی دوست دارم که ساعت ۱۲ تا ۲ شب رو زنده کنم . ولی نمیشه !
راستی ! اونوقت صبح ها کی از خواب بیدار میشی؟!
«احساس می کنم قایق ِ آوازهایم، در انتهای روز،
مرا به آن سوی ساحل، به جایی خواهد برد
که از آنجا قادر به دیدن خواهم بود.»
رابیندرانات تاگور
یه مواقعی عجیب دوسش دارم..گاهی عجیب ازش میترسم...شبو میگم...منم یه موقعی بود شب که میشد انگار جشنم شروع میشد از ۱۰شب تا حدودای سه...
من و تو مسافر شب،
رو به سوی شهر خورشید،
خسته از این رهسپاری،
زیر سایه های تردید
...
اقا پس بیا تو لابی تا نقشه هامونو بکشیم ( منظورم از لابی مسنجره ... )
اگه جا هست، بیایماااا ؟!!!
اگرچه بیهوده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست !
....
این همه دلیل برای زیبایی ...چرا بامداد ندید ؟!
نگاه کن!
هنوز آن سپیده،
آن بلند دور،
آن شکوفهزار انفجار نور،
کهربای آرزوست؛
سپیدهای که جان آدمی هماره در آرزوی اوست
...
((ه.ا.سایه))
خوشحالم که دوباره مهر وبلاگ ما در دلت افتاد ٬ قدم رنجه کردید و کامنت گذاشتید.
از شوق این ماجرا یک لینک دادم به شما...
...راه به جایی نبرد آنکه به اقدام رفت...
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما، کم نباشد
...
ممنون بابت لینک
از قرار گم شدی حسابی ها.
گم شدیم گر در میان خویشتن
جستجویی لازم است ...
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم می گیرند بر شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی ؟
شباهنگام لب دریاچه می رفتم
و می گفتم به خود
او یک شب آنجا دیده خواهد شد.
من او را پیش از این هرگز ندیده و نام او را نیز نشنیده
ولی انگار با هم روزگاری اشنا بودیم.
نمی دانم کجا بودیم
که من در نیلی چشمان او
او در کبود رود شعر من
زمانها در شنا بودیم.
شبی آمد ؛ ولیکن دیر وقت آمد
نه فانوسی ؛ نه مهتابی
هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پر توفان
سوار قایقی گشتیم و بر خیزابها رفتیم تا دیری
ولی دردا!!!
چه تقدیری
من او را باز هم نشناختم ؛ زیرا
که شب تاریک بود و موج نیرومند
از آن سو قصه تلخی است؛
ای افسوس
او را موجها بردند...
واینک
هر سحر در قلب من نیلوفری می روید........
هر شب به ما سر می زند .........غم
غم آن قدر دارم که ...
و چشمانت با من گفتند
که فردا روز دیگریست .!
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد ...