تو کشور قدکوتوله ها، قد کشيدن يادت ميره!*
وقتی که تو دنیای قدکوتولهها زندگی کنی و همقدشون نباشی، بدتر خودت اذیت میشی چون همه چی برای اونا ساخته شده و تو که قدت از اونا بلندتره، همه چی برات کوچیکه. دو تا راه داری: یا بذاری بری یه جای دیگه یا اینکه لااقل همقدّ اونا فکر کنی(که این هم بستگی به قدرت تحملت داره). به هر حال اگه همه جا آسمون همين رنگ بود، محكوم به ماندني!وقتی هم كه تو کشور قد کوتولهها زندگی میکنی، هیچکی نیست که بتونی باهاش رقابت کنی، در نتیجه، تو در هر صورت برندهای! برندهای که در نبود حریف اول شده! دیگه قد کشیدنت بیمعنی میشه! وقتی که بیمعنی شد، میشی مثل اونا! مثل اونا زندگی میکنی، مثل اونا کار میکنی، مثل اونا غذا میخوری، مثل اونا درس میخونی، دنبال همون چیزایی میری و ميگردي که بقیه دنبالش هستند، ایدهآلهات میشه مثل ایدهآلهای بقیه، مثل اونا آرزو میکنی، مثل اونا تفریح میکنی، مثل اونا دنبال دوست و همراه ميگردي و دوستی میکنی، مثل اونا حرف میزنی، صبح از خوابت پا میشی و ميزني بيرون مثل اونا، شب برمیگردی خونهت مثل اونا، کم کم: اگه داشتی از در یه جايي میرفتی تو و سرت خورد به چارچوب و اصلا نتونستی بری تو، نمیگی چرا چارچوب در کوچیکه، با خودت میگی چرا قدّ ِ من بُلنده و هيكلم بزرگ! اگه یه جا حرفی زدی که بقیه خوششون نیومد، با خودت میگی که حتماً حرف اشتباهی زدی! اگه جوری فکر کردی که بقیه اونجور فکر نمیکردند، میگردی دنبال اشتباه خودت؛ حتی شک هم نمیکنی که شاید اونا دارند اشتباه فکر میکنند! اگه خندیدند، فکر نمیکنی که اصلا موضوع خنده داری هست یا نه، تو هم میزنی زیر خنده -بدون اینکه دلیلش رو بدونی-! توی گریه هم، همین طور! با همون چیزی اندازه ميگيري که بقیه اندازه میگیرند! برات خطکشی غیر از خطکش کوتولهها وجود نداره که بخوای باهاش چیزی رو متر کنی! در نتیجه، اگه چیزی رو باهاش اندازه گرفتی و اون چیز بزرگتر از اون خط کشه بود، با خودت میگی اون چیز، یه تیکه اضافه داره و وجودش بی معنیه و باید بریدش تا هم قد خطکشه بشه! اصلا اندازهای بزرگتر از اون خط کشه رو نمیتونی تصور کنی! اینجاست که میشی: یه کوتولهی به تمام معنا! |
|
وقتی که «برای توجیه ریختن جوهر، روز را شب هجی میکنند.»**؛ وقتی که دیدی دارند اشتباه می کنند و تو گفتی که راهی که دارید میرید، اشتباهه و عوض اینکه بشینند و به حرفت فکر کنند، سريع انگشت اتهام به سمتت می گیرند که تو به چه حقی اصلاً حرف میزنی چه برسه به اینکه بخوای در مورد کار ما اظهارنظر کنی و تازه، میگی که کار ما اشتباه هست؛ وقتی که در جایی زندگی میکنی که هر کاری غیر از فکر کردن خوبه؛ وقتی که ... ترجیح میدی که اصلا فکر نکنی و حرف نزنی و خودت رو بزنی به بیخیالی؛ شاید رُل ِ این دوستمون (به قول این برنامه های جعبه ی جادو : همکارم) رو که تمثال مبارکش همین کناره، بازی کنی بهتره! همه چی رو راحت قبول کن! وقتی دارند حرف میزنن، تعجب کن (همراه با خوشحالی) که عجب حرف جالبی داری میزنی و این فکر از کجا به اون مخ مبارک خطور کرده؟!! بذار خوش باشند تو خیال خامشون! نه خودت رو اذیت کن، نه اونا رو! بگذریم...
گاليور غول بود يا لیلیپوتیها کوچيک بودند؟!! ***
* و *** : یغما گلرویی (دفتر "زیر سبیل میرغضب" از مجموعهی "بیسرزمینتر از باد") ** : رابیندرانات تاگور(دفتر شعر "شبتاب") |
ناگهان، چيزی در من میشكندو در گلويم بند میآيد ناگهان، ميانه كار از جا میپرم ناگهان، در هتلی، در سالنی، ايستاده در رويا میشوم ناگهان، در پياده رويی، شاخهای بر پيشانیام میخورد ناگهان، گرگی رو به ماه زوزه میكشد، درمانده، خشمگين، گرسنه ناگهان، ستارهها از تابی در باغ آويزان میشوند ناگهان، خود را در گور میيابم ناگهان، در سرم مهی است غبارگونه ناگهان، پنجه در روزی میاندازم كه آغاز شده است، گويی نمیگذارم به پايان رسد اما هميشه اين تويی كه سربرمیآوری از دريا ... «ناظم حکمت» |
||
|
||
زیاد اهل متافیزیک نیستم امّا میدونم که یه عالمی مافوق این عالم ماده وجود داره که توش علت و معلول جور دیگه ای هستند، خیلی چیزها که تو این عالم نمی گنجه، اونجا امکانپذیره. میدونم که در عالمی که روح «من» و «تو» در اون هستند، خیلی چیزها راحت تری از اونی که فکر کنیم اتفاق میفته؛ تأثیرهایی که روی هم میذاریم، توی اون عالم بیشتره! عالمی که عالم ماده از اون اثر میپذیره و زیر سیطره ی اونه! البته ادعای این آدمهایی که میگن (یا بهتره بگم ادعا میکنند) میتونند منشاء تغییر توی همچین عالمی باشند رو قبول ندارم و همیشه با شک بهشون نگاه میکنم! آخه از بچگی یاد گرفتم که آدم های پر ادعا قسمت خالی وجودشون رو با ادعا پُر میکنند! اونایی که میتونند منشاء تغییر و اثر باشند، همیشه مخفی اند و ساکت! وقتی که تونستی اون عالم رو درک کنی، تازه میفهمی که هیچی نیستی، بیشتر محو زیبایی همچین عالمی میشی تا بخوای تو کوچه و خیابون داد بزنی که آی مردم من فلان کار رو میتونم بکنم و ... خلاصه دکان برای خودت درست نمیکنی! وقتی که تونستی توی همچین عالمی زندگی کنی، زبان رو ازت میگرند و جاش بهت سکوت میدند! بگذریم ... میگن وقتی دو تا آدم همدیگه رو میبینند، اول روح هاشون روی هم اثر میذاره! هر چی روح قوی تر باشه، اثر بیشتر میذاره و کمتر اثر میگیره. (پس هم باید آدم های خوب رو دید و هم آدم های خوبتر! روحی که فقط اثر بذاره، فقط میشه عامل پیشرفت دیگران! خودش بزرگ نمیشه) میگن وقتی کسی رو اولین بار بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی دیدید و احساس خوشایندی نسبت بهش داشتید، بدونید که روح تو و اون، توی اون عالمی که ازش گفتم، با همدیگه از قبل نزدیک بوده اند و حالا این نزدیکی، توی عالم ماده عینیت پیدا کرده و مثل یه خواب تعبیر درست شده! گرچه کی میدونه: شاید اینجا عالم خوابه و اونجا، عالم بیداری؟!! میگن وقتی به یاد دوستی هستی، روحت رو روانه ی اون میکنی، میره پیشش! پس خیلی بعید نیست که وقتی این روزا تو حال روحی خوبی نداری، من هم ناخودآگاه ناراحت باشم و به دلم بیفته که برای تو اتفاقی افتاده!!! آره! همه ی این حرفا رو زدم که بهت بگم «من» توی خیلی از لحظه ها پیش «تو» بودم و هستم! حتی قبل از اینکه من و تو بدونیم که «من» و «تو»یی وجود داشته و همدیگه رو بشناسیم و دیده باشیم! و وقتی خوشحال بودی، من پیشت بودم و با تو داشتم می خندیدم و این روزها که ناراحتی، من هم ناراحتم و غمت رو احساس میکنم! آره! همیشه این تویی که از دریا سر بر می آوری ... |
باران باشد،
تو باشی،
یک خیابان بیانتها باشد
...
به دنیا میگویم: خداحافظ!
«یغما گلرویی»
*به بهانهی باران ناگهانی امشب، اون توی شهریور ماه !!!
سایهی درختِ من از آنِ عابران است؛ میوهاش از آنِ کسیست که انتظارش را میکشم.
«رابیندرانات تاگور»
|
|
خیلی این چند وقته خواستم بیام و مطلبی بنویسم، بنویسم که توی برهه ای از زندگیم هستم که خیلی خوب دارم حضور چند تا دوست رو کامل احساس میکنم. حضوری که اگه نبود، می شد خیلی سخت تر بگذره ولی بخاطر وجودشون نه که سخت بگذره، خیلی هم داره خوب میگذره! (یه زمانی دوست داشتم فقط دوست خوبی برای دوستانم باشم و برام مهم نبود که ، ولی تازگیا به این نتیجه رسیدم که بالا و پایین دارم اما ... میخواستم از جدایی آدم ها بنویسم، اما دیدم وقتی که من در اون شرایط نیستم و یه جور ناشکریه که بخوام از چیزی که دقیقا عکسش الان تو زندگیم هست و با تمام وجود دارم حسش می کنم، بنویسم. روزگارم، روزگاریه که زمستوناش هم بهاریه و تو شادی و غصه هاش، هنوز که هنوزه حال و هوای یاریه ... نمیخواستم از درد و غصه ها و ناراحتی هایی که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و خیلی بدترش هم پیش بیاد، بنویسم! هیچ وقت تو زندگیم اهل غُر زدن نبودم، دوست ندارم اینجا که قبلاً هم جای غر زدن نبوده، بعد از این هم اینجور باشه. اگه حرفی هم بوده که بوی ناامیدی یا غر زدن میداده، حرفایی بوده که عمرشون از یکی دو ماه بیشتر بوده نه یکی، دو روز ... دیشب هم اومدم و یه مطلب نوشتم، بعدش پشیمون شدم چون احساس کردم ممکنه یه دوست از خوندن اون مطلب ناراحت شه، گفتم بَرش دارم بهتره! دوست ندارم کسی بیاد اینجا و ناراحت شه! به قول «محمد علی بهمنی» :
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد؛ نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد؛ راهی نروم که بیراه باشد؛ خطی ننویسم که آزار دهد کسی را. یادم باشد که روز و روزگار خوش است و همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است؛ وخوب، تنها دل ِ ما، دل نیست...
می خواستم چند خطی بنویسم در تشکر از اون دوستان، دوستانی که من رو همون جوری هستم (با تمام نقص ها و کمبودها و ...) قبول دارند و حضورشون، فرصتی است از جنس خواب تا هزار رنگی روزگار رو برای لحظاتی فراموش کنم ... اما فکر کنم همون جمله ی اول یادداشت گویای همه چیز باشه ! |
بارون امشب،
توی ایوون
مثل آزادی تو زندون
بیصفا
بیتحرک
بیریا بود
...
یک سال هست که هر چی مسافرت میری، به قصد تفریح نمیری؛ به این قصد میری که یه سری چیزها رو فراموش کنی تا بتونی یه شروع دوباره داشته باشی، ولی انگار هر چی بیشتر تلاش میکنی، این کلاف بیشتر گرهش گم میشه و چند تا گره هم بهش اضافه میشه. به این قصد سفر نمیری که خوش باشی، میری که به اون چیزا فکر نکنی. ولی خودت میدونی که همهی اینها فقط دست و پا زدنه! مثل یه دیوونه خودت رو به در و دیوار میزنی ولی گویا تقدیر اینه و کاریش هم نمیتونی بکنی! بیخیالی هم دردی ازت دوا نمیکنه، فقط باعث میشه با یه تلنگر، دوباره همه چی برگرده به وضعیت قبل ولی با این تفاوت که شدیدتر میشه!!!
بعضی دردها هست که اگه هزار سال هم بگذره، نمیتونی به نزدیکترین آدمها بهت هم بگی! باید با خودت به گور ببری. تو خودت هم که بریزی، آینهای هم که همین جوری غبار گرفته، چین هم میخوره! هر دفعه بیشتر چین میخوره، میرسه به جایی که آینهت تَرک برمیداره! قِرچ، قِرچ ... ترک برمیداره! یه دفعه یه روز که حواست نیست، بی هوا، صدای شکستن میشنوی و برمیگردی، میبینی دیگه آینهای در کار نیست! اینقدر هم خورد شده که دیگه تکه هاش هم به کارت نمیان و از این روز میشی یه آدم بی آینه ...
گم و گور، خسته، رفته از دست، در به در، ...
توی زندون ،
میکَنه جون ،
مرد با همت مِیْدون ؛
توی فکر رأی فرجام امیره
...
بیسرانجام،
توی فکر آسمونه
که بباره ؛
بلکه تو قطرهی بارون ،
بتونه اشکِ خدا رو هم ببینه .
نمیدونه حتی اشک هم
دیگه فایدهای نداره ...
شب عجیبی بود: وقتی که برق بره، کسی هم خونه نباشه، خودت هم از روی بی حوصلگی حال چراغ روشن کردن رو نداشته باشی، هیچ کاری هم نتونی بکنی (نه کتاب خوندن، نه نوشتن یادداشتهای شخصی عقب افتاده، نه گوش دادن به رادیو و خلاصه هر کاری ...) ترجیح میدی که بشینی روی صندلیت و یه کم فکر کنی. به چیزهایی فکر کنی که تو روشنایی و شلوغی نمیشه بهشون فکر کرد. خوب که روی این چند روزه دقیق میشی، میبینی که ضبط «زندگی»ت مدتیه دکمه ی repeat ش کار نمیکنه، همه چی سریع داره می گذره و هیچ تکراری هم در کار نیست! اتفاقاتی میفته که وقتی آخر روز بهشون نگاه میکنی، میبینی اگه قرار بود طبق روال معمول اتفاق بیفتند، هفته ها باید طول میکشید! تو این مدت، بعضی جاها فیلم رو نگه داشتند و کلی بردنش جلو! این روزها، زمان برام بعضی جاها وامیسته و کِش میاد! توقفش برام کاملا محسوسه!(انگار جهان وامیسته و ما رو تماشا میکنه ...) فقط یه صدا رو میتونی این روزها خوب بشنوی! صدای یه بچه که انگار از ته یه چاه میاد! یه چاه به عمق ِ عُمرت! هر روز که از عمرت میگذره، به عمق اون چاه اضافه میشه! بر عکس همه ی چاه ها که بیرون چاه باید روشن باشه و داخل چاه، تاریک ؛ توی چاه خیلی روشنه - به خاطر نوری که از تهش تا این بالا میرسه - و این بالا همه چی تاریکه. شاید هم من ته چاه وایسادم و اون، بالا سر چاه هست و داره منُ صدا میکنه!!! میخواد که برم پیشش! خیلی سعی کردم خودم رو بهش برسونم، اما هر دفعه انگاری یه سری دست از در و دیوار چاه بیرون میاد و نمیذارن که من به سمتش برم! هر چه هست، هر روز صداش ضعیفتر میاد و من هر روز ازش دورتر میشم!
گاهی اوقات بعضی نواها بدجور میتونند با حال و روز دل آدم همخونی داشته باشند، طوری که با شنیدنشون اون حال و هوا تشدید میشه. شاید حرف همون حرف بی حرفی باشه. نوشتن یا ننوشتن اون حالات به کار کسی نمیاد. یه سری احساس های ناب که فقط خودت میتونی درکشون بکنی و نگفتنش شاید برات یه سرمایه باشه! بگذریم. آهنگ Desert Rose یکی از اون نواهاست، هم آهنگش حالم رو دگرگون میکنه و هم شعرش! اگر هم خودم یه کم بهم ریخته باشم (که اون شب اینجوری بودم)، یه حالتی برام اتفاق میفته مثل اینکه یه دیگ آبجوش که داره قل قل میکنه! عرق میکنم و ... اصلا اهل گریه کردن نیستم اما قشنگ وقتی این حالات بهم دست میده، بدجور اون «من» ِ من تو خودم میزنه زیر گریه. گرچه «گل سرخ صحرا» هم بهانه بود و علت اصلی این حالات چیز دیگری بود که بماند ...
| |
| |
رویای باران میبینم |
I dream of rain |
رویای آتش میبینم |
I dream of fire Those dreams that tie two hearts that will never die And near the flames The shadows play in the shape of the man's desire |
این گل سرخ شیرین صحرا |
This desert rose Whose shadow bears the secret promise This desert flower No sweet perfume that would torture you more than this |
و حالا او بازگشته است |
And now she turns This way she moves in the logic of all my dreams This fire burns I realize that nothing's as it seems |
رویای باران میبینم |
I dream of rain I lift my gaze to empty skies above I close my eyes The rare perfume is the sweet intoxication of love |
گل سرخ شیرین صحرا |
Sweet desert rose This memory of hidden hearts and souls This desert flower This rare perfurme is the sweet intoxication of love |
*برای نوشتن این یادداشت بارها بلند شدم و رفتم و دوباره نشستم سرش. نه اینکه بخوام تو نوشتن به خودم سخت بگیرم (گرچه ناخودآگاه اگه کمال طلب باشی، این حس روی همه ی کارهات تأثیر میذاره ولی این دفعه این دلیل زیاد پر رنگ نبود)، بیان حرفهایی بود که وجود دارند اما نمیدونم دقیق چی هستند تا بخوام بنویسمشون یا ... شاید احساس هایی هستند که هیچ وقت نشه لباس واژه تنشون کرد. عریان بیان کردنشون هم باعث کج فهمی اطرافیان میشه ... گویا در سکوت من و تو این حرفها باید زده بشه؛ باید حسشون کرد؛ نباید رنگ صدا بگیرند؛ نباید ... نباید ... |
ای شب! جام خالی روزم را برایت می آورم، تا با خنکایِ تاریکی ات، برای ضیافتِ صبحی دیگر، تطهیرش کنی.
«رابیندرانات تاگور» |
|
تو یه برهه از زندگیم، تنها ساعات خوب شبانهروز برام ساعت 12 شب تا دو صبح بود. چند روزه که دوباره اون حسهای نچندان جالب اون ایام سر و کلهشون پیدا شده گرچه به یُمن وجود دوستای خوبی که همیشه بهم لطف دارند و حضورشون برام تداعیکنندهی یه سری احساسهای خوبه، این دفعه بهم سخت نگذشت. البته دفعه ی قبل هم حضور یه دوست بود که تحمل اون حالات رو آسونتر کرد. ولی هنوز شبها - همهی لحظاتش - برام شیرینه. به قول یکی: آدم وقتی تو شب احساس میکنه که جهان بیشتر در تحت کنترل و اختیارشه، سیطره ی بیشتر بهش داره! من شب ها خودِ خودم میشه، هر ماسکی هم که - ناخودآگاه - به خودم تو روز زده باشم، همون جور که ناخودآگاه زده شده به ناگاه هم خودش کنار میره! میدونه که دیگه اون لحظات وقت نقش بازی کردن نیست! چون من هستم و من و مسخره است که بخوام برای خودم هم نقش بازی کنم! سکوت و آرامشی که در شب هست رو دوست دارم! حضور ماه بالای سر رو هم تو شب کامل میشه احساس کرد! خلاصه خلوتی داری تو شب که من حاضر نیستم به هیچ قیمیت اون رو با چیز دیگه ای معاوضه کنم! من روزها «گُم» میشم، شب ها «پیدا» میشم! آخرش نمیدونم تو گمشدگی میرم یا تو پیدا بودن؟!!! |
... و رسالت من اين خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از ميان دويست جنگ خونين به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خويش چشم در چشم هم، نوش کنيم. زنده ياد «حسين پناهی» |
||
حسین پناهی رفت. من هم یه روز میرم، تو هم يه روز ميري! یک عمر بالا و پایین میری،خودت رو به در و ديوار ميزني که خودت رو از غربت و تنهایی در بیاری! به هر وسیلهای که بتونی، میخوای این تنهایی رو پُر کنی و واژهی «تنها» رو از انتهای واژهی «انسان» پاک کنی، غافل از این که نمرهت قبل از دادن امتحان مشخصه! تلاشت بیهوده ست! تلاشی که نه تنها نتیجهبخش نیست، خسته کننده هم هست! آخرش میفهمی که انسان همیشه تنهاست. فقط تو لحظهی مرگ هست که آدم - با تمام وجود - میفهمه که چقدر تنهاست! سهراب که گفت: «ماه بالای سر تنهایی است»*. من خودم نمیدونم شاید ماهِ بالایِ سر هم تنها باشه! ما همه تنهاییم!
حالا مرگ که نقطهی رهایی انسان از خیلی چیزهاست، میتونه نقطهی رهایی انسان از «تنهایی» و «غربت»ش هم باشه؟!! |
||
* شعر «غربت» از کتاب «حجم سبز» سهراب سپهری (این یادداشت رو به این بهانه نوشتم که حسین پناهی سه روز بوده که تو خونهش مُرده بوده و کسی ازش خبر نداشته و بعد از سه روزمتوجه مرگش ميشند ...﴾ |
مادران دریادل کودکان را بر تختهپارهای رها در طوفان میزایند úúú کودکان دریازاد در هیبت موج و حیرت مادران بر پشت نهنگ می نشینند ((عمران صلاحی)) |
||
از بازی با کلمات و عبارات بدم میاد وقتی که راحت میتونم بگم «دوستت دارم» و «محو توام»؛ تویی که من میوهی زندگی توام. آره محو توام؛ تویی که با دیدن محبتهات و فداکاریهات در بشر بودنت شک کردم؛ نتونستم بگم فرشتهای چون فرشته بدون اختیار و فکر عمل میکنه ولی تو میدونستی و میدونی که چیکار داری میکنی، دانسته اون همه سختی رو به خودت دادی تا من به بار بشینم ، مثل بقیهی آدمها هم نیستی که کارهات و محبتهات رو با حساب و کتاب انجام بدی، همه کارهات رو بدون كوچكترين چشمداشتی انجام میدی؛ آره! فقط با يه اسم ميتونم صدات كنم: مادر! اگر این دنیای هزار رنگ آدم رو از «بودن» پشیمون میکنه، حضور کسی مثل تو میتونه این باور رو کمرنگ کنه، میتونه آدم رو امیدوار نگهداره! وقتی که خسته از هر مسئلهای برمیگردم خونه، فقط وجود توئه که باعث میشه که برام خونه با بیرون یه فرقی داشته باشه، اون موقع هست که خونه برام میشه یه جایی برای آروم گرفتن. به خاطر همینه که اگر خستگی یا دغدغه ای هم باشه وقتی دارم از در میام تو، همهش رو همون بیرون در میذارم چون میدونم وقتی که تو باشی، دیگه جایی برای اون دغدغهها و خستگیها باقی نمیمونه! اما امان از اون روزایی که خونه نیستی ... وقتی میام خونه و میبینم نیستی، چقدر دل دل می کنم تا بیای! چند دفعه تا پشت پنجره میرم و بیرون رو نگاه میکنم! اگر نبود وجود تو، یقین داشتم که «خوب» بودن و «خوب» موندن فقط یه خواب و خیاله، یه وهم! که فقط به درد کتاب های داستان میخوره!
حضور تو، احساس ناب «بودن» است که روح مرا به آسمانها عروج میدهد.*
پس، بایدِ بودنت! باش! |
نوشته: مرد عاشق بود، نقطه!
و همدست شقایق بود، نقطه!
همان مردی که مُرده بر سر ِ دار
... و سطر بعد، هقهق بود ... نقطه!
نوشته: با همین پرواز، نقطه!
برایم پست کن یک ساز، نقطه!
که اینجا هر «پری» یک تار دارد
همه جز من، سه نقطه، باز، نقطه!
نوشته: تارَت افتاده، شکسته
و هر چیزی خدا داده شکسته
و یادش رفته نقطه آخر خط!
|
You are my friends, and the greatest love a person can have for his friends is to give his life for them. "Christ" |
«مصائب مسیح» رو دیدم و جنبههای عجیب و مختلف «آدمی» رو در آینهای که روبروم گرفته بود : v اون حواری عیسی(ع) را دیدم که شب دستگیریاش کنار آتش با هم نشسته بودند و میگفت که تا پای جان در کنارش خواهد بود و مسیح به او گفت که تا صبح سه بار او را انکار خواهد کرد. و چنین هم شد ... v عیسی را بر بالای صلیب دیدم که در آنجا هم گرفتار جهل اطرافیانش بود. از دو نفر گناهکاری که به همراه او مصلوب شده بودند، یکی به او ایمان آورد و دیگری او را مسخره می کرد و می گفت که اگه تو واقعا پیامبری چنین و چنان کن و خودت را از این وضعیت نجات بده. v آدمهایی را دیدم که اگر چه قصد و نیت بدی نداشتند و فطرت به نسبت پاکی داشتند (مثل اون حاکم رومی)، همچنان گرفتار مصلحت اندیشی بودند و نمیتونستند طرفدار حقیقت باقی بمانند. v مسیح را دیدم که بر بالای صلیب می گفت که ای خدا چرا مرا تنها واگذاردی؟ ( الهی چرا مرا ترک کردی؟ ) v حضور شیطان را تا آخرین لحظه های زندگی مسیح دیدم، حتی زمانی که دیگر با آن همه شکنجه شدن و زخم بر بدن، داشت صلیب را بر دوش خود می کشید. v یک بار دیگه بهم ثابت شد که هرگز نمیشه به حوزهی روحانیت سنتی یک دین نزدیک شد (چه برسه به اینکه بخوای با این جماعت از سر بحث وارد شی. همون کاری که عیسی نکرد، هنگامی که در محفل یهودیان از او خواستند ادعاهای خود را بازگو کند). جمود فکری دیندارارن سنتی یک قوم رو دیدم و عدم انعطاف اونها رو. v این باور تو ذهنم پررنگ تر شد که یک آدم با عقاید منحرف مذهبی از یک آدم بدون مذهب و کافر میتونه خیلی خطرناکتر باشه. به همین دلیل همیشه از آدمی که داره کارهاش رو با مذهب توجیه میکنه ﴿چه کارهای خوب و چه کارهای بدش رو﴾ و برای همهى اونها دلیلی منطبق بر مذهب خودش پیدا میکنه، ناخودآگاه میترسم. v در خاطرم موند که روح هر دینی در راستی و درستی و محبت است. |
|
این بار نیز با پیکری سیاه و سنگی و سخت نگاهم را بر تو ادامه می دهم، باشد که بارانی فرستی؛ بارانی که: سیاهی ها را بشوید، خشکی ها را طراوت بخشد، عطش ها را سیراب کند، ... |
غم به جراحت میماند، يكباره میآيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حكايتی ديگر است. حكايتی كه نه میشود گفت و نه میتوان نهفت. حكايتی آتشی كه میسوزاند، خاكستر میكند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد. ... گويی تقدير چنين بوده است كه حضور دو روزهی من در دنيا با غم و اندوه عجين شود، هر چه بود، گذشت و هر چه میبود، میگذشت. و من میدانستم كه تقدير چگونه رقم خورده است و میدانستم كه غم نان خورشت هميشهی من است و اندوه، همسايهی ديوار به ديوار دل است من.*
* برگرفته از كتاب " كشتی پهلو گرفته " نوشتهی "سيد مهدی شجاعی" |
هر گاه احساس کردی به «کویر» تنهایی من راه پیدا کردهای بدان که من، خود از چه مسیری به آنجا رسیده ام - و در آنجا با مشک آبی منتظرت نشسته ام - :
میدان «فرار از خود»،
خیابان «ترس از روزمرگی»،
نرسیده به آخر خیابان،
بن بست «دلتنگی»
...
سکوت را در آنجا نشکن زیرا که در آنجا تنها زبان بین من و تو، سکوت است؛
حتی نگاه در آنجا عاجز است از رساندن پیام،
چه رسد به کلام
...
|
قاصدک پر پرواز نداره اما سبکبال میپره ... |
|
در کنارهی آن بادهای در گذار، ... |
? نویسنده (یا شاعر) این نوشته را نمیشناسم. خوشحال میشم اگر کسی میدونه این مطلب از کی هست به من هم خبر بده. |
بدترین اتفاقی که میتونه برای یه هنرجوی مبتدی خوشنویسی بیفته اینه که آخرین قلم نشکستهش هم بشکنه و بلد هم نباشه که قلم بتراشه* ...
*همین، کوتاه و گویاست ...
بیخیالی را باور ندارم همیشه پشت پردهی دلخوشیهای آدمیان قامت خمیدهای از دلتنگی است و کمی آن سو تر از پژواک خندههای خوش هر لبی دارند جسد گریهای را در خاک میکنند ...
همیشه پشت سرخی گونههای هر کسی دستهایی وحشی پنهان است ...
و همیشه ما آدمها زود از کنار هم میگذریم چون از دیر رسیدن همدیگر بیخبریم ...
همیشه! ... |
|
وقتی بیحوصله هستید، میتوانید : |
|
(*منبع ضمیمهی «دوچرخه» روزنامهی همشهری) |
|
آخه یکی نیست به این بگه چه عجله ای داری برای به دنیا اومدن؟!! این طرف، هیچ خبری نیست ... |
|
افق تاریک؛
که مرغان گلستانزاد؛
|
همیشه زودتر از اونی که فکرش رو بکنی، اتفاق میفته. همیشه زودتر از اونی که بخوای از دستش میدی. همیشه زودتر از اونی که فکر کنی، باید بری. همیشه زودتر از اونی که فکر کنی، آدم هایی که برات مهمند رو از دست میدی. همیشه زودتر از اونی که ...
و من زودتر از اونی که فکرش رو بکنم، دو تا مادربزرگم رو از دست دادم.(در عرض شش ماه) این یکی هم رفت... وعده دیدار من و او ماند به ... |
![]() |
ماهی اندیشید در ژرفای آب "میتوان روزی رها زین قید شد؟"
تور ماهیگیر از امواج برخاست ماهی از دریا رها شد؟ صید شد! فخرالدین مزارعی |
Last Night they were doing a head count of all angels in Heaven. There was one big problem: The sweetest angel was missing ! Please ! Let them to know you are ok ! |
امروز بعدازظهر داشتم کتاب «گفتگوهای تنهایی» دکتر شریعتی رو ورق میزدم. بیشتر اسم کتابهای دکتر شریعتی رو میدونم تا اینکه خونده باشمشون. اما این کتاب برام یه لطف دیگه داره چون یه دوست خیلی عزیز بهم هدیه داده و هم اینکه یه مطلبی توش هست راجع به سه تا دانشجوی ایرانی که در پاریس با هم زیر یک سقف زندگی میکردهاند اما هر کدومشون یه تیپ خاصی بودهاند و ... من هر موقع که از یه سری مسایل روزمره خسته میشم میرم و این داستان رو میخونم. تعداد دفعاتی که این داستان رو خوندم، از دستم در رفته ... (حالا اگر عمری باقی بود، همین جا خلاصه ش رو می نویسم) خلاصه وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم، یه سوال به ذهنم خطور کرد (شاید یه کم سوالم غیر طبیعی و غیر جدی باشه اما فکر کنم مطرح کردن و فکر کردن بهش خالی از لطف نباشه):
به نظر شما، اگه دکتر شریعتی الان زنده بودند، یه وبلاگ برای خودشون نمیزدند و یه سری حرفاشون (مثل همین کتاب گفتگوهای تنهایی) رو تو وبلاگ نمی نوشتند؟!!*
(*به بهانه ی سالگرد دکتر شریعتی)
|
برای این یادداشت عکس نمیذارم چون خود این یادداشت گویای یه تصویره: تصویری از «من» ِ بی «تو». این روزها - بی تو - بر من چه سخت میگذرد. نمیگم که اگر نباشی نمیتونم که روزگار بگذرانم ولی اگر بودی، تحمل این روزگار هزار رنگ هم شیرین بود. میخواستم از تو به زبان خودم بنویسم ولی دیدم این ترانه بهتر از من میتونه حرف دلم رو بزنه (و تو هم که میدانی: من همیشه بهترینها را برایت خواسته بودم ...)
ميگه مرده نفس نميكشه ؟ كي ميگه نبض جسد نميزنه ؟ چشمات رو به دم اين آينه بدوز ببين اين مرده چقدر شكل منه
من كه با هر نفسم ده تا دريچه وا مي شد با صداي زمزمهم قلهها جابجا ميشد حالا خيلي وقته مُردم زير ماسك زندگي آخ! اگه دوباره چشمام از قفس رها ميشد
من مثه زلزلهام، شبيه طوفان تبس دم عيسي رو نميخوام، تو غروب اين قفس نفس منه كه قبرستون رو زنده ميكنه من خودم يه پا مسيحم اما بي تو، بي نفس
ميدونم خوب ميدونم ترانه عاشقانه نيست رنگ واژههاي من به رنگ اين زمانه نيست وقتي بين مرده ها زندگي رو صدا كني ديگه هيشكي گوش به زنگ تپش ترانه نيست
ها !با تو ميشه از رو سر تقويما پريد تنها با تو ميشه از عمق گلايه قد كشيد بي تو اين حافظهي گريه شمار رو نميخوام بيا! از تو ميشه شعر ناب زندگي شنيد*
(*"یغما گلرویی" از دفتر شعر " زندگی به شرط چاقو ") |
|
من از رنگ قرمز آسمان میترسم. من از قهر پروردگار، خشم روزگار، از واژههای تلخ و پوچ، از واژههای سبک و ارزان قیمت هراسی ندارم.
ترس من از رنگ سیاه ترانههاست؛ ترس من از طوفانی است که در راه است؛
من آخرین دکهی این بازار ورشکسته ام. |
خبر این بود:
- اما
در جانمان پرواز طرحی تازه داشت. ﴿فرامرز سلیمانی)
|
![]() |
تصویر اول: «من» دیروز
پرسیده بود(8/1/83) :
زندگی برای هرکس مثل چیزی است برای شما مثل ...
برایش (با تاخیر زیاد) نوشتم (15/1/83) :
| |
| |
تصویر دوم: «من» امروز اگر الان ازم بپرسه، جوابی براش ندارم. شاید بهش بگم که اون موقع تاسها برام مکعب بودند، اما حالا تاسها برام مثل همین تاسهای سیاه و زرد توی عکس هستند (آخه تاس های کروی تعداد حالتی که میتونند تولید کنند، بیشتر از حالاتی است که دو تا تاس مکعبی میتونند تولید کنند!!! آدم محدودهی انتخابش بیشتره!!!). نه اصلا ولش کن: دیگه تاسی وجود نداره! شاید هم زندگی، بازی نیست! نمیدونم ! فقط میدونم که اگه این سوال رو دوباره ازم بپرسه، جوابی متفاوت با اون جواب دیروزی بهش میدم ولی هنوز اگه قرار باشه تاس بندازم وسط و به بازی ادامه بدم، بعد از انداختن تاس به خودم شک و تردید راه نمیدم ... دو تصویر از من : دیروز و امروز، امروز و فردا، فردا و پسفردا ، پسفردا و ... از این «دو تصویر»ها چه حاصل من میشود ؟
|
|
|
شکوهی دنیا همچون دایرهایست بر روی آب که هر زمان بر پهنای خود میافزاید و در منتهای وسعت، هیچ میشود.
«ویلیام شکسپیر» |
بوی عشق می پیچد در باغهای سبز نیایش بعد از تو شوق چیدن نیست در دستهای من.
و چیزی بنام فاصله پیوسته روح مرا میخزد این حرفهای زخمی را بر صفحههای غربتم مینویسم و برایت میفرستم شاید مسیری از یاد را با هم قدم بزنیم.*
(*شاعرش را نمیشناسم. اگر کسی میشناخت، خوشحال میشم که به من هم بگه !)
|
|
من اینک یکسر در تنگنای گذشتهی خویشم. امروز هیچ حرکتی از من سر نمیزند که «من» ِدیروز موجب آن نباشد. اما آنکه در این لحظه هستم: ناگهانی، ناپایدار، منحصر به فرد، در حال گریز است ... آه اگر میتوانستم از خود بگریزم! از فراز حصاری که احترام به خود مرا بدان مقید کرده است، میپریدم. بینیام به روی بادها گشوده شده است. آه! لنگر برداشتن و رفتن، به سوی جسورانهترین ماجراها ... به شرط آنکه پیامدی برای فردا نداشته باشد. این واژه در ذهن من نمیگنجد: پیامد. پیامد اعمالتان؛ پیامد کار خویشتن؛ آیا باید از خود تنها عاقبتی چشم بدارم؟ عاقبت کار، بدنامی؛ پای نهادن در مسیری از پیش تعیین شده. میخواهم که دیگر راه نروم، بلکه بدوم؛ با یک ضربهی زانو، گذشتهی خود را پس بزنم و انکار کنم؛ دیگر تعهدی نداشته باشم: زیاده به وعده وفا کردهام! ای آینده، اگر پیمانشکن باشی، چقدر دوست خواهم داشت! ای اندیشهی من، کدامین نسیم دریا یا کوهسار تو را با خود به پرواز در خواهد آورد؟ ای پرندهی آبی، لرزان و پر و بال کوبان بر روی این صخرهی پرت پر نشیب می مانی. تا جایی که زمان حال می تواند تو را ببرد پیش می روی، و از هم اکنون با همهی نگاه خویش خیز بر می داری و به آینده میگریزی.
ای پریشانیهای تازه! پرسشهای هنوز مطرح نشده! ... از رنج دیروز به ستوه آمدهام. تلخی آن را تا به آخر چشیده ام. دیگر بدان اعتقادی ندارم. و بی سرگیجه، بر روی پرتگاه آینده خم میشوم. ای بادهای مهلکه، مرا با خود ببرید!
|
« مائدههای زمینی» اثر «آندره ژید» |
. |
|
این مدت که نمینوشتم، همدم من «مائده های زمینی» آندره ژید بود و چه رفیق خوبی هم بود! یه درد مشترک، من و اون رو به هم پیوند میداد . خیلی خوشحالم که در اون برهه از زمان این کتاب رو خوندم. کتابی که تا مغز استخوانم رسوخ کرد، همان جایی که پیشتر از آن، درد تا اونجا رسوخ کرده بودو آنجا، جاخوش کرده بود. در زمانی که هیچ چیزی برام مهم نبود و هیچ چیزی برام لذت نداشت و هیچ چیزی نمیتونست عطشم رو سیراب کنه، «مائده های زمینی» واقعا مائدههایی بودند که من رو سیراب کردند و همدم خلوتهای من بودند - «من»ی که در اون زمان هیچ کسی رو به خلوتم راه ندادم و حتی سعی در پاک کردن سایه هایی هم داشتم که بر روی این خلوت افتاده بودند - .(کسانی که من رو از نزدیک میشناسند، خوب میدونند که اندک بودهاند کسانی که من تا به حال آنها را به خلوت خود راه دادهام.) این یکی فرق داشت: بیسر و صدا و بیادعا و البته بدون دعوت به خلوتم آمد و تا آخر همراهم ماند ... |
سلام
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز
گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند
با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بیجفتی بلرزد
و نه این دل ناماندگار بیدرمان.
)شعر از سید علی صالحی(
دقیقا بیست و یک سال پیش و اتفاقا در روز شنبه و در همین ساعات(حوالی اذان ظهر) بود که ... (مادربزرگ -که چند ماهی است ما را تنها گذاشته- اون موقع به پدر گفته بود نوهام با اذان به دنیا آمده و ...) و چه تقارن جالبی است مقارن شدن عید دیروز و امروز -روز تولد من - با اسمم (محمد صادق) اما چه فایده از این اسامی که من فقط در شناسنامه آنها را یدک میکشم و در دنیای بیرون و درون اثری از آنها نیست...
هر چه بیشتر میگذرد، بر تعداد صفحات سیاه عمرم اضافه میشود و چه مسخره است امسال چنین روزی برای من. هر سال وقتی همچین روزی میشد، لااقل خودم خوشحال بودم اما امسال خوشحال که نیستم هیچ، تازه در چنین روزی فکر اینکه به این زندگی پایان بدهم (یا پایان بپذیرد) از هر زمان دیگر بیشتر در ذهنم پر رنگتر شده است:
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:
خانه را تمامی پی روی آب بود.
گرچه در این ماههای آخر عمرم به تعداد سالهای عمرم این فکر به ذهنم خطور کرده ولی دیگر حتی این فکر هم برایم اهمیتی ندارد (مثل بقیهی چیزها که مدتهاست از سکتور صفر مغزم پاک شده است.) دیگر حتی نگاه به آسمان هم برایم بیمعنا شده است چه رسد به اینکه به دیگری بگویم : گاهی به آسمان نگاه کن!!!
من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد
دل من از آسمون معجزه اصلا نمیخواد
اونایی که من رو از نزدیک میشناسند، شاید وقتی این واگویهها را بخوانند، تعجب کنند. مدتها فکر میکردم که باید سکوت کنم تا کسی ازین اوضاع و احوال با خبر نشود. با خودم میگفتم که این هم یه مرحله از زندگی است که باید بگذرانم، شاید باید بیحرف از خم این ره عبور کنم. اما آن پندار هر روز بزرگتر شد تا رسیدم به امروز ...
مدتی یا شاید برای همیشه نخواهم نوشت. شاید یادداشتهایی که در اینجا مینوشتم با خودم جور در نیاید. ترجیح میدهم که بیشتر ازین به این بازی ادامه ندهم. نمیخواهم اون دنیا شرمنده کسانی که این یادداشتها رو میخونند، بشم. شاید خلوتی لازم است به اندازهی همین بیست و یکسال عمر نفرینی و یا سکوتی لازم است. شاید هم باید گرفتار سنگینی همان سکوتی باشم که گویا قبل از هر فریادی لازم است. شاید هم زمان شکفتن اون بغضهای فرو خورده باشد که:
از بس که گریه نکردم، غرور بغض بشکست
یه تشکر گنده هم به همهی کسانی که این مدت به اینجا سر میزدند، بدهکارم.اگر هم در این مدت کسی در اینجا از من رنجیده بگوید تا اگر توانش بود، بتونم جبران کنم.برایم دعا کنید.
اگر عمری و تولدی دیگر بود، باز هم میبینمتون.
خداحافظ!!!
دو راهب در سفری زیارتی به پایاب رودخانهای رسیدند. در آن جا دختری را با لباس فاخر دیدند که نمی دانست چه کند، چون آب رود بالا آمده بود و او نمی خواست لباسش خراب شود. یکی از راهبان، بی آن که کلامی بر زبان آورد او را به پشت گرفت، از عرض رودخانه گذشت و در ساحل آن سوی رودخانه بر زمین گذاشت.
پس از آن، راهبان به راهشان ادامه دادند. ولی ساعتی بعد راهب دیگر لب به شکوه گشود : « دست زدن به آن زن درست نبود. تماس نزدیک داشتن با زن بر خلاف احکام است. چگونه بر خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟ »
راهبی که آن دختر را به پشت گرفته و از آب گذرانده بود، با سکوت به راهش ادامه داد، اما سرانجام گفت : « من او را ساعتی پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم، چرا تو هنوز او را بر روی کولت داری؟ »
من و تو چه بر کول خود داریم که هنوز بر زمین نگذاشتهایم و همچنان ... ؟!!
بهترین چیزی که داشتم (و به اندازه ی خودت، دوستش میداشتم )همین است که آن را نیز به تو هدیه می دهم تا دو برابر دوستت داشته باشم!!!
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد-
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد.*
* قیصر امین پور (از دفتر شعر «تنفس صبح»)
او را همهمون می شناختیم. همهمون ساعت ها با مجلهاش سرگرم میشدیم. شاید ما با مجلات گل آقا سرگرم میشدیم اما او هرگز قصد سرگرم کردن مردم را نداشت. او دغدغه داشت، دغدغهی جامعهیی که در آن زندگی میکرد و راه بیان این دغدغه ها را هم طنز می دانست و چه بی ادعا، این کار را انجام میداد. اما وقتی دید که همه مسایل (و انتقادات و مشکلات) مستقیما مطرح می شوند و هیچ اثری هم ندارد، دیگر لازم ندید که ساعت ها در هیئت تحریریه با سایر دوستانش بشیند تا فکر کنند که چه جور فلان کاریکاتور را بکشند و فلان مطلب رو چه طور بیان کنند که هم مشکل مطرح شود و هم باعث ناراحت شدن فلان شخص یا اشخاص نشود. و بی سر و صدا کارش را تعطیل کرد.
چقدر در این جامعه چنین افرادي کم هستند؛ کسانی که ما آنها را در هیاهوی روزمرگی های خودمان گم شان کردهایم يا شاید هم دیگر صرف نکند که به یاد آنها باشیم .
هر کی خوابه، خوش به حالش...ما به بیداری دچاریم!!!
ناتانائیل، در کنار آنچه به تو ماننده است، نمان؛ هرگز نمان. ناتانائیل، همین که فضای پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن درآمدی، دیگر سودی برایت در بر نخواهد داشت. باید آن را ترک بگویی. هیچ چیز برایت خطرناکتر از خانوادهی «تو»، اتاق «تو»، گذشتهی «تو» نیست. از هر چیز جز آموزشی که برایت به ارمغان میآورد برمگیر ...
( برگرفته از کتاب «مائدههای زمینی» اثر «آندره ژید» )
|
... زمین فوتبال نیست که قبل از اخراج به تو کارت زرد نشان بدهند. ... صفحه کاغذ نیست که هر جا اشتباه کردی، برگردی و خطش بزنی. ... تلویزیون نیست که هر کانالی خوشت بیاد، ببینی یا هر موقع خسته شدی، خاموشش کنی. ... پیراهن یا شلوار نیست که هر رنگی خوشت بیاد بپوشی یا هر موقع خسته شدی، دورش بندازی. ... یک دیوار خالی نیست که عکس هر کس را خواستی، بتوانی رویش بچسبانی. ... دفترچه تلفن نیست که اسم هر کس را که خواستی، توش بنویسی. ... شاخه گل نیست که اگر چیدی اش، بتوانی یک شاخه دیگر جاش بکاری. ... کاسه چینی نیست که اگر شکستیش، بتوانی بندش بزنی.
|
زندگی یک لحظه است... لحظه ای که بخواهی زندگی کنی!
|
اگر بریده از نفس
و از تاب و توان افتاده و تشنه لب
اسبی بی اسب سوار از آوردگاه، فراز آمد
او را – مادر - ، آب و علیق ده و تیمار کن
و گسیخته لگام، او را آراسته و پیراسته کن
برای اسب سورای دیگر
و تازه از گرد راه رسیده و تازه نفس
ژور - کاسته لان
نخ تسبیحم بد جور نازک شده و عنقریبه که پاره بشه. میگن وقتی تسبیح کسی پاره میشه، تاویلش اینه که رشتهی امور از دستش در رفته ! خیلی دوست دارم ببینم این دفعه، کجا و کی و چگونه رشته ی امور از دستم در خواهد رفت؟!!
انسان ، موجودی است اجتماعی یعنی او را از ارتباط با دیگران (و هم نوعانش) گریزی نیست. او برای رفع نیاز ارتباط با دیگر انسانها، با آنها ارتباط برقرار میکنه اما خیلی جالب اینجاست که همین رفع نیاز میشه بلای جان او. اینقدر ارتباطاتش را گشترش میدهد که خودش را گم میکند. همان «خود»ی که بخاطر برآورده کردن نیاز جمع گرایی و اجتماعی بودنش، با دیگران ارتباط برقرار کرده است. یه سیکل به تمام معنا «معیوب»!
این چنبره ی ارتباطات چنان او را در بر میگیرد که حتی لحظه ای هم برای فکر کردن به «خود» به او نمیدهد و اگر هم بدهد، این انسان است که از آن لحظه ی فکر به «خود» فرار میکند. هر روز بیگانهتر از دیروز، بیگانه از خود !
من سکوت خویش را گم کرده ام، لاجرم در این هیاهو گم شده ام.
تا حالا برات پیش اومده از وضعیت حاضرت نهایت رضایت نداشته باشی اما اگر ازت بپرسن که اون چیزی که راضیت میکنه، چیه؟ میمونی که چی بگی. علتش هم معلومه: جواب سوالت رو نمیدونی!!! چون خودت رو نمیشناسی.حکایت «من» و «بارون» هم این جوریه. بارون رو دوست دارم اما تا به حال اون بارونی که دل «من» میخواد و نمیدونم هم چه جوریه، نیومده . دیر یا زود اومدنش زیاد برام مهم نیست چون انتظار کشیدنش برام شیرینه اما فقط یک بار هم که شده، باید بیاد که این انتظار عبث نباشه. فقط این نشونی رو ازش میدونم که اگر یه روزی بیاد، قطعاً «من» را هم خواهد شست و با خودش خواهد برد. ( آخرین برگ کتاب «من» در سفرنامه ی «باران» خواهد آمد و سرنوشتمان نیز بهم گره خواهد خورد ...)
آخرین برگ سفرنامهی باران
این است که
زمین چرکین است.
*به بهانه بارون بهاری امروز و سوز و سرمای بعدش!!!
خیلی حال میکنم با سیستم بلاگ اسکای! هر موقع احساس میکنه که کابراش دارند خیلی بیش از حد تو کار بلاگ نویسی جدی میشند، سریع یه یک هفته ای، یک ماهی، کلاً کرکره رو میکشه پایین یا یکی از سرویس هاش رو مثل سیستم نظرخواهی رو تعطیل میکنه (که اصلاً فلسفهی وجودی وبلاگ بخاطر وجود نظرخواهیش هست.) تکلیف آدم رو هم مشخص نمیکنه که بالاخره کلاً میخواد تعطیل کنه یا ...
البته این بلاتکلیفی هم فکر کنم بدون حکمت نباشه:
این جوری هم هیجانش بیشتره و هم آدم امیدواره که شاید بالاخره یه روزیهمه چی درست بشه( میگن : آدمی به امید زنده هست . من تازه اینجا معنیش رو فهمیدم )
بنده به سهم خودم از مدیریت سایت بخاطر این خدماتشون که در هیچ سرویس دیگه ی بلاگ نویسی پیدا نمیشه، تشکر میکنم!
حق ورودم دو دلارشد،
بیست دلار سیب زمینی برشته و همبرگرم،
صد و ده دلار هم صورتحساب بیمارستان.
اما عاقبت
جایزه رو بردم
که پنج دلار بود!
روزهای پایانی تعطیلات و به خصوص روز آخر و ساعات پایانیش همیشه یه حال و هوای دیگه ای برام داشته(یه جور ناراحتی از تموم شدنش و از طرف دیگه، شوق آغاز دوباره)، مخصوصاً غروبش. اما امسال نه! (چراییش رو خودت متوجه میشی)
حکایت تعطیلات عید و گذشتن و تمام شدن اون و غصهی روز آخرش رو از همون روز اولش خوردن، آدم رو یاد زمان و گذرش میندازه.
... و «زمان» چه بی رحمانه به جلو می تازد . هیچ کسی رو به بیرحمی و زبان نفهمی «زمان» تا به حال به این عمر کوتاهم ندیده ام. به حرف هیچکی گوش نمیده ، پیشترها هر چی التماسش میکردم که (جون مادرت، تو رو به ارواح خاک پدرت، جون هر کی دوست داری) یه لحظه وایستا تا من خودم رو بهت برسونم، یه لحظه وایستا تا خستگیم رو دربکنم بعد سر فرصت با هم دوباره راه میفتیم، خسته شدم از بس که دنبالت دویدم ، به گوشش بدهکار نبود که نبود. سرش رو مثل ... انداخته پایین و میره جلو؛ گویا تو مخ این جناب «زمان» کار دیگهای غیر از حرکت و جهتی غیر از «جلو» تعریف نشده! برای اون فقط دو تا چیز معنا داره: «حرکت» و اون هم به سمت «جلو» .اما من هم تازگیا یاد گرفتم که چه جوری هم از دستش راحت بشم و هم حالش رو بگیرم. دیدم با این «زمان» زبان نفهم که نمیشه رفیق شد، رفتم سراغ یکی دیگه. الحق و الانصاف که این یکی (دوست جدید رو میگم)رفیق خوبیه، هر چی بیشتر باهاش باشی و بیشتر هواش رو داشته باشی، اون هم بیشتر بهت حال میده. یه رفیق بامعرفت و مهربون و دوستداشتنی! هرچی بیشتر باهاش راه بیایی، بیشتر قدرشناسی ازت میکنه. هر چی این «زمان» بیشتر جلو بره، بیشتر باهاش رفیق میشم. باید بشناسیش: «زندگی» رو میگم !!!
ولی شاید این «زمان» بدبخت هم تقصیری نداشته باشه، شاید زبون ما رو نمیفهمه یا اصلاً اوستا کریم بهش گوش نداده یا شاید هم گوش بهش داده ولی برای گوشش proxy گذاشته که فقط حرف خود اوستا رو گوش بده. به هر حال به اوستا کریم که نمیشه گیر داد(مو لای درز کاراش نمیره) ولی هرچی دقّ دلی داشتم، سر این «زمان» زبان نفهم بدبخت خالی کردم. گرچه ازش متشکرم که باعث شد من با «زندگی» دوست بشم.
روزهای آینده
ایستاده اند در پیش روی ما
همچون صفی از شمع های روشن