ساعت دو صبح،هوای بارون زده، یه پنجره ی باز، یه دل تو سینه که احساس میکنی وزنش از وزنه های 100 کیلویی هم بیشتر شده، یه مشت فکر و خیال که مرتب از این سلول خاکستری به اون سلول خاکستری در رفت و آمدند. فکر لحظات با او نبودن که حسرت همیشگی رو به دنبالش داره، فکر این که هیچی تو این دنیا نتونسته عطشت رو سیراب کنه غیر از حضور خود خودش...
بی تو شب دوباره آینه
روبروی غم گرفته
پنجره بازه به بارون
من ولی دلم گرفته
واژه، رنگ زندگی بود
وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود
وقتی از تو می سرودم
بهار بهار، صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار، چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
بهار اومد، لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل، باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه منتظر یه مهمون
بهار اومد، لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار، یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست، باهاش شکست دلامون
بهار اومد، برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب، دنبال آب و نون بود
*شعر از «محمد علی بهمنی»
م اگر می گشاییدش، آن را ببندید.
م اگر روشنش می کنید، خاموشش کنید.
م اگر قفلش را باز می کنید، دوباره قفلش کنید.
م اگر می شکنیدش، آن را بپذیرید.
م اگر نمی توانید تعمیرش کنید، کسی را صدا بزنید که می تواند.
م اگر قرضش می گیرید، پسش دهید.
م اگر خرابی به بار می آورید، آن را درست کنید.
م اگر جا به جا می کنیدش، دوباره سر جایش قرار دهید.
م اگر به کس دیگری تعلق دارد و می خواهید از آن استفاده کنید، بگیرید.
م اگر نمی دانید آن را چگونه به کار ببرید، رهایش کنید.
م اگر به شما ربطی ندارد، سؤال نکنید.
م اگر نشکسته، تعمیرش نکنید.
م اگر روز کسی را درخشان می کند، آن را بگویید.
م اگر آبروی کسی را لکه دار می کند، پیش خودتان نگهش دارید.
منبع : کتاب «چکیده ای از غذای روح»
دوست دارم در سال جدید طوری زندگی کنم که در آخر سال روی پرونده ام بنویسند : بدون حسرت و پشیمانی
دوست دارم همیشه حرفی رو بزنم که ارزشش بیشتر از خاموشی باشه.
دوست ندارم کاری رو انجام بدم که از گفتن علت انجامش، شرم کنم.
دوست ندارم توانایی هام جوری من رو به خودشون مشغول کنند که از ضعف هام غافل بشم و دوست هم ندارم که ضعف هام، توانمندی هام رو زایل کنند.
دوست ندارم باغبان باغی باشم که در آن گل های کاغذین می روید که اخوان گفت:
آخر سال که میرسه همه یه جورایی حساب و کتاب میکنند و به قول معروف تو این روزا حساب هاشون رو دارند می بندند. حساب سود و ضررشون رو می کنند، می بینند که ضایعاتشون کجا بوده، دخلشون با خرجشون می خونه یا نه و خلاصه ...
نمی دونم شاید من هم باید بشینم ببینم کجای کارم، تو این سالی که گذشت چی گرفتم چی از دست دادم، کجای کارم ایراد داره، به قول معروف کجای کارم می لنگه، کجا نشتی دارم، کجای کار رو اگه می چسبیدم، نتیجهی بهتری می گرفتم. اصلا تواناییهایی که من دارم با وضعیت الانم جوره؟!!! عقبم یا جلو؟ شاید اصلا تو جاده نباشم که حالا بخوام ببینم عقبم یا جلو. چقدر خودمو میبینم ، چقدر دیگران رو؟ سرم تو لاک خودمه یا سرنوشت دیگران هم برام مهمه؟
خلاصه باید بدونم که تو سالی که گذشت: پیشرفت کردم یا در جا زدم یا خدای ناکرده پسرفت؟
(*منبع : کلیات عبید زاکانی)
یه مدت کوتاهی نیستم(تا دوشنبه).میرم مسافرتکی (با بر و بچ قدیم – قدیم از جهت مدت زمان آشنایی؛ 7سال هم مدرسه ای بودیم و 3 ساله که لااقل هفته ای یک بار، اون روی ماه نشسته شون رو می بینم- ). از اونجایی که ما هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته(رجوع کنید به حکایت اول)، قبل از عید میریم مسافرت و قبلش هم برمی گردیم. به هر حال از هیچی که بهتره (الکی که کلاس های هفته ی آخر رو به صلاح دید خودمون تعطیل نکردیم!!!
). اسم دانشگاه شریفه اما تنها چیزی که توش ارزش نداره، شرافت دانشجو جماعته!!! (خوب به هر حال این هم یه جور طرز تلقی هست) اگه به خود استادای گرامی باشه، میگن روز اول عید هم بیایین سر کلاس و تازه یه سری از این بچه مثبتا - که تموم زندگیشون فقط کتاب و نمره و درسه - با کمال میل پامیشن میان سر کلاس. آخه یکی نیست به اینا بگه زندگی که فقط درس و کتاب و فرمول نیست
. چیزای دیگهای هم هست که تو این کلاسها نمیشه یاد گرفت و اون هم درس ... است (به صلاحدید خودتون، ... رو پر کنید
) حالا فکر نکنید که ما یه دانشجوی تنبل و از درس فراری هستیم. نه عزیز، نه آقا
. ما به موقعش هم درس میخونیم، هم یه نمره ای میاریم، ناپلئونی هم درس ها رو پاس نمی کنیم، درست و حسابی میخونیم. فراری هستیم ، اما نه از یادگیری بلکه از جوّ بخاطر نمره دست به هر کاری زدن، از جوّ بخاطر نمره درس خوندن و زهی خیال باطل که به خاطر نمره دست به هر کار ... بزنیم(اینجا رو هم با نظر خودتون پر کنید
)
ما به «هست» آلوده ایم، آری
شوزب تو سریال « معصومیت از دست رفته » وقتی داشت با اون پسری که اومده بود در خزانه کوفه برای خواستگاری از دخترش (که در حقیقت پسر خودش بود) می گفت:
"جوان که بودم دلم را به بند تنبانم بسته بودم و مواظب او بودم تا همیشه اختیارش دست خودم باشد اما یک روز که به مستراح رفته بودم، حواسم نبود و دلم به چاه مستراح افتاد. یک عمر است که سر به چاه مستراح گرفته ام تا آن را بیرون بیاورم و هنوز ..."
استاد ما میگفت: سرمایه هر کس قلبش هست و تنها چیزی که همه ی انسان ها در اون با هم مشترکند، همین دلشونه . می گفت این دلت رو ارزون نفروش. به کسی بفروش که قدرش رو بدونه نه این که تا کارش باهات تموم شد، بندازتت یه کناری و بره سراغ یه نفر دیگه یا این که تو رو فقط بخاطر خودش بخواد و ...
اون میگفت: " خدا برای کسی پیش نیاره اما اگه پیش اومد، کمش بد نیست و اون اینه که:
این دلت رو لازمه بعضی مواقع بندازی وسط، یه چهار تا بی اعتنای ببینه، هر جا رفتی به در بسته بخوری، یه چهار تا لگد بخوره تا ورز بیاد ؛ تازه بفهمه که صاحبش کیه، به کی باید دل ببنده و ... "
گفت و گو از پاک و ناپاک است،
وز کم و بیش زلال آب و آئینه.
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک، یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه.
حال و هوایی بود این روزها (برای خودم ) میخواستم از آن حال و هوا بنویسم اما دیدم که قیصر امین پور بهتر از من گفته که:
عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
هرگز نمی توانی بدون آنکه خود عقب بمانی، کسی را عقب نگهداری.
دکتر وین دایر
آنجا که قدرت پا می گذارد، قانون ضعیف خواهد شد.
ناپلئون
آرزوی بزرگی
مردی که در جوانی آرزو داشت نویسندهی بزرگی شود، در پاسخ به این سوال که : «بزرگ را تعریف کنید.» همیشه می گفت: می خواهم مطالبی بنویسم که در تمام دنیا خوانده شود، مطالبی که مردم با احساسات واقعی نسبت به آنها عکسالعمل نشان دهند، مطالبی که آنها را به فریاد زدن واداشته و غمگین و یا خشمگین کند.
این فرد هم اکنون در شرکت مایکروسافت به شغل نوشتن پیام های خطا برای نرم افزارهای مختلف مشغول است!
امروز رفته بودم بهشت زهرا (مراسم چهلم مادر بزرگم).بعد از مراسم با دو سه تا از آشنایان رفتم قطعه هنرمندان. روی سنگ قبر فریدون مشیری شعری از خودش رو نوشته بودند :
سفر تن را تا خاک تماشا کردی؛
سفر جان را از خاک به افلاک ببین.
گر مرا می جویی،
سبزه ها را دریاب!
با درختان بنشین.
-------------
مطلب بعد هم این که فردا - ۲۵ بهمن - روز ولنتاین هست.راستی می دونید تاریخچه ولنتاین چی هست؟!!!
تاریخچه روز والنتاین- والهه قدیس این روزخاص- درپرده ای از ابهام فرو رفته است. تنها همین قدر می دانیم که ماه فوریه از گذشته های دور، ماه مهرورزی وتحقق عشق بوده است. همچنین می دانیم که روز سنت والنتاین بقایایی مشترک از آیین رایج در میان مسیحیان و رومیان باستان است.
به راستی سنت والنتاین چه کسی بودو چه اتفاقاتی برایش افتاده که روزخاصی را درتاریخ به خوداختصاص داده است؟ امروزه کلیسای کاتولیک از سه قدیس یاد می کندکه همگی والنتاین نام دارند و هرسه نفر آنها شهید عشق و محبت هستند.
یکی از افسانه ها حاکی از آن است که والنتاین که در قرن سوم میلادی و در روم باستان زندگی می کرده است، هنگامی که امپراتورکلادیوس دومبه این نتیجه می رسدکه سربازان مجرد در مقایسه با سربازان متاهل باکفایت تر و قدرتمندتر هستند، ازدواج مردان را غیرقانونی اعلام می کند تا بدین ترتیب بر تعداد سربازانش افزوده شود. والنتاین، که این حکم را بسیار ناعادلانه می داند، از فرمان کلادیوس سرپیچی می کند و مردان و زنان جوان را در خفا به عقد یکدیگر در می آورد. هنگامی که کلادیوس از این عمل والنتاین آگاه می شود، وی را به مرگ محکوم می کند.عده ای دیگر می گویندکه علت کشته شدن والنتاین تلاش وی برای فراری دادن آن عده ازمسیحیانی بود که در زندان های روم اسیر بودند و به شدت مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار می گرفتند.
براساس یکی دیگراز افسانه ها، والنتاین خودش اولین"هدیه والنتاین" را برای معشوقش می فرستد. می گویند هنگامی که والنتاین در بند بوده، دلداده دختر جوانی می شود که بنا به روایتی دختر زندانبان آن زندان بوده است. پیش از مرگش، نامه ای برای آن دخترنوشته ودرپایان چنین امضا می کند: "والنتاین تو" و این عبارتی است که امروزه نیز در پایان برخی نامه ها به چشم می خورد. همان طور که گفته شد اگر چه حقیقت وجودی والنتاین همچنان در پرده ای از ابهام فرو رفته است، در تمامی افسانه ها شاهد هستیم که والنتاین پیکره و در حقیقت نمادی از همدلی ، دلسوزی و از همه مهمتر عشق است.
برای ادامه می تونید فایل زیر رو دانلود کنید و بخونید :
Valentine Day.PDF
در ضمن این دو تا آدرس رو هم برید ببینید (سفیر نور به من معرفی کرده و فکر کنم شما هم خوشتون بیاد)
http://www.dwd.hu
http://www.ntu.edu.sg/home2002/a0207719a/valentine.html
بعضی از مردم ناخنهاشونو مانیکور میکنن.
بعضیها هم سوهان میزنن.
اکثراْ ناخنهاشونو از ته میگیرن.
ولی من همشونو کامل می خورم!
بله، می دونم عادت زشتیه.
ولی قبل از این که شروع به سرزنش کنید،
یادتون باشه که من هیچ وقت، هرگز،
دل کسی رو نخراشیدم.
«تیک تاک، تیک تاک تاک / همهمون یه روز میریم زیر خاک»
...
نمی دونم این آهنگ رو از تلویزیون شنیده اید یا نه (برنامه طنز «ورود ممنوع» شبکه ۵ که تازگی ها پخش می شود). این آهنگ رو میشه یه کپی بی عیب و نقص از آهنگ «خواننده تاپ» گروه سندی بدونیم! همه چیز درست کپی شده: نحوه خواندن، نوع ترانه و ملودیش ...
«هیپ هاپ، هیپ هاپ هاپ / دست بزنید برای خوانندهی پاپ»
...
اّّهنگ پرسه سیاوش قمیشی رو هم شبکه ۵ موقع اعلام برنامه استفاده میکنه
معلوم نیست که این شیخ لاریجان در اون مجموعه معظم فرهنگیش چی کار داره میکنه !!!
البته به شخصه با این خواننده ها ما مشکلی نداریم، اما این حضرات که این قدر ادعاشون میشه، وقتی موقع عمل که میرسه کمیتشون لنگ میزنه!
نتیجهی اخلاقی:
ما ایرانیها هنوز هم در کپی کردن یکه تازیم!!!
سکانس اول : یک شروع هفته ی استثنایی (به همراه تعداد قابل ملاحظه ای شانس!!!)
شنبه صبح ساعت 8 کلاس روش تولید داشتم و به امید این که خودم با ماشین دانشگاه میرم، به هر زور و زحمتی که بود، تازه ساعت 8 از خونه اومدم بیرون. رو حساب این که یه ربع دیگه دانشگاه خواهم بود، سوار ماشین شدم و سر کوچه که رسیدم و می خواستم دست راست بپیچم که احساس کردم یه صدایی اومد و ماشین عوض پیچیدن به سمت راست، مستقیم رفت وسط تقاطع. تازه دو زاریم افتاد که فرمون ماشین از جاش در رفته ؛ هر چی میچرخوندم فایده ای نداشت و اصلا چرخ ها حرکت نمی کردند. خلاصه منِ از آن جهان اومده بالاخره مجبور شدم دنده عقب کوچه رو برگردم و بعد از کلی کلنجار رفتن ماشین رو گذاشتم خونه و خودم اومدم دانشگاه. خدا رحمت کرد که تو بزرگراه یا خیابون اصلی این اتفاق نیفتاد وگرنه الان اینجا نبودم و فردا باید میومدید حلوامو می خوردید!!!
ساعت هشت و چهل دقیقه بود که رسیدم سر کلاس. تا نشستم، الفی (شما بخونیدAlphi ) میگه: چرا نیومدی ثبت نام ، درس تحلیل سیستم پر شده، مهدی میگه در عرض ده دقیقه ظرفیت کلاس پر شده ( به قولی 100 نفر) تازه فهمیدم که من خودِ نعل اسبم از بس که شانسم خوبه!!! حواسم نبوده که امروز، روز حذف و اضافه است و چون ثبت نام هم اینترنتی بوده، خلاصه این بلا سرم اومده (آخه این درس تحلیل سیستم رو یه استاد توپ – یعنی رییس دانشکده مدیریت - این ترم ارایه مده که ترم بعد هم نیست و هم این که بعد از کلی دوندگی و امضا جمع کردن، تونستیم دانشکده رو متقاعد کنیم که این استاد ف این درس رو ارایه کنه چون رییس دانشکده با این استاد لج هستند و ....) . اسمم رو توی لیست حضور و غیاب کلاس نوشتم و در یه فرصت مناسب که استاد روش به تخته بود، جیم زدم و رفتم سایت دانشکده تا ببینم بالاخره چه گِلی باید به سرم بگیرم! رفتم و پشت یه کامپیوتر نشستم و user و password رو وارد کردم و بعد از 90 و اندی بار login کردن، تونستم وارد قسمت ثبت نام شبکه بشم (یعنی همون http://edu.sharif.edu) تحلیل سیستم که پر شده بود و از اونجایی که من از صبح رو دور شانس آوردن بودم، درس علم مواد هم پر شده بود و نتونستم این درس رو هم بگیرم !!!
ساعت 10 تا 12 هم رفتم سر کلاس کیفیت. بعد از کلاس ، امیرحسین رو دیدم. گفت که ساعت ده و نیم، 10 نفر به ظرفیت تحلیل سیستم اضافه کرده اند که همون لحظه هم پر شده. خوب نعل اسب که میگن، همینه !
سکانس دوم : زندگی شیرین میشود!!!( به قولی : از این ستون تا اون ستون فرجه)
رفتم سایت. الفی رو دیدم. گفت که ساعت ده و نیم که 10 تا به ظرفیت کلاس تحلیل سیستم اضافه کرده اند، تو سایت بوده و چون user و password من رو میدونسته و بجای من login کرده و این درس رو برام گرفته (خدا از برادری کمت نکنه، الفی!!!) تازه یه نفر رو هم پیدا کرده بود که میخواست درس علم مواد - که گرفته بود – حذف کنه. در همین اثنا دوباره login کردم، همین جوری کد درس علم مواد رو وارد کردم، با کمال تعجب دیدم که این درس رو هم جزئ دروس گرفته شده ی من حساب کرد. کاشف به عمل اومد که 10 نفر هم به ظرفیت این کلاس اضافه کرده اند.
نتیجه اخلاقی :
- همیشه صبح روز واحدگیری یا حذف و اضافه، اگر می خواهید با ماشین خودتون دانشگاه برید،فرمون رو چک کنید !
- اصلاً چه معنی داره آدم روز حذف و اضافه ( که بعد از روز تولد و ازدواج و مرگ آدم برای دانشجو جماعت مهمه) با وسیله نقیله شخصی ،دانشگاه بره!
- مثبت بودن هم حدی داره ! آدم که روز حذف و اضافه سر کلاس درس نمیره (حتی در دانشگاه شریف)! (حیف که بعد از شش ترم بودن در این دانشگاه تازه به این مطلب رسیده ام)
- همتون برید و یه دوست خوب مثل الفی پیدا کنید!
- اگر دو بار شانس اوردید، بدونید که بار سوم هم شانس میارید!
- user و password تون رو به یکی از دوستان مورد اعتمادتون بگید (برای روز مبادا)
- صد رحمت به همون سیستم سنتی ثبت نام و همون کاغذبازی ها و پیچوندن استاد راهنما موقع واحد گرفتن (البته اگه استاد راهنماتون رییس دانشکده باشه، این مطلب رو بهتر درک می کنید)
اگر توی دانشگاه شریف درس بخونید، بهتر می تونید این نتایج اخلاقی رو درک کنید!!!
* این جمله برگرفته از تاریخ بیهقی است نه از خودم!!!
گاهی به آسمان نگاه کن ...
ساشی کوچولو پس از این که برادرش متولد شد، از پدر و مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دخترهای چهار ساله، ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند یا به زمین بیندازد. از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با آن طفل با مهربانی رفتار می کرد تا این که درخواست او مبنی بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه کرد و پدر و مادرش اجازه دادند.
رنج، شکستن پوسته ای است که فهم و ادراک شما را زندانی کرده است.
چنانچه هسته باید نخست در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود، شما نیز باید که رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.
و شما اگر می توانستید با مشاهده اعجاز مستمر زندگی دلتان را از شراب اعجاز لبریز کنید، رنج هایتان کمتر از شاذی هایتان شگفت آور نبودند،
و آن گاه می توانستید فصل های گوناگون دل را چون فصل های چهارگانه که بر دشت و صحرای شما می گذرند، پذیرا شوید.
و می توانستید با آرامش زمستان غم را تماشا کنید و بگذرید.
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همی زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
ازین دست عمری بسر برده ایم
خوب دیگه توضیح واضحات که نباید داد.همه این دو روزه کلی حالشون گرفته ست! یه عده از بر و بچه های دانشگاه برای کمک به زلزله زدگان به "بم " میرند.ما هم از شانس بدمون دوشنبه، امتحان داریم؛ اون هم از نوع میان ترم .هفته ی بعد هم امتحانات پایان ترم شروع میشه. خیلی دوست داشتم که من هم الان بم بودم و می تونستم یه کمک ناچیزی به مردم اونجا می کردم. اصولا بعضی اتفاقات در زندگی ما ها هست که تا از نزدیک نبینیم و با تمام وجود حسشون نکنیم ، قدر عافیت و سلامتی خودمون رو نمی دونیم و روزمرگی ما همچنان ادامه خواهد داشت ...
درد بی دردی، دوایش آتش هست
دیدن صحنه ای که دختربچه ای بالای جسد بی جان مادرش نشسته و مرتب مادرش رو صدا میکنه، مادری که بچه نوزادش رو که شب در بغلش خوابونده بوده و صبح پیکر بی جان بچه اش رو از زیر آوار بیرون میاره و ... آدم رو تکون میده. دیگه آدم نمی تونه از کنار قضیه به راحتی بگذره!!!
به هر حال ممکنه که یه روز هم ، چنین حادثه ای برای من و همشهری هام اتفاق بیفته (بخصوص که احتمالش هم خیلی زیاده که یه زلزله ی عجیب و غریب تو تهران بیاد!!! تازه اون هم خیلی شدیدتر از اونی که تو بم اومد)
آن لحظه که از نیاز انسان
دارد نه کم از هوای حیوان
یه دانه ی گندم طلایی
از تشت طلا گرانبهاتر
در حادثه های ناگهانی
سالم ز مریض مبتلا تر
آسوده مباش که بی نیازی
یه آنِ دگر پر از نیازی
آنجا که تو فرعون زمانی
در تیررس باد خزانی
اصولاً آدم باید هوای بنده های خدا رو داشته باشه، تا اوستا کریم هم هوای اونو داشته باشه !!!
سهراب چه خوب گفته که:
بستنی
پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسربچه پرسید : " یک بستنی میوه ای چند است؟"
پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت. "
پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : " یک بستنی ساده چند است؟ "
در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : " ۳۵ سنت. "
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : " لطفاً یک بستنی ساده. "
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول خود را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید، شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته بود _برای انعام پیشخدمت _.
منبع : کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه از نویسندگان ناشناس
وقتی آدم از بالا به این تهران نگاه میکنه از خودش و دستگاه تنفسیش تعجب میکنه که چه جوری تو این هوا دووم میاره!!!
عکاس : خودم !!!
گفت و گو از پاک و ناپاک است،
وز کم و بیش زلال آب و آئینه.
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک، یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه.
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک ست.
این بسان شبنم خورشید
وآن بسان لیسکی لولنده در خاک ست.
نیز من پیمانه ای دارم.
با سبوی خویش، کزآن می تراود زهر،
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم.
ما اگر چون شبنم از پاکان،
یا اگر چون لیسکان ناپاک؛
گر نگین تاج خورشیدیم،
ور نگون ژرفنای خاک؛
هر چه ایم آلوده ایم, آلوده ایم ای مرد؟
آه, می فهمی چه می گویم؟
، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ای مرد!
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
(افسری زروش هلال آسا به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی در طریق پوک)
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ای مرد!
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاک جانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به «هست» آلوده ایم, ای پاک, وی ناپاک.
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی غم
پاک می دانی کیان بودند؟
سبز خطان و عزیزانی که الواح سحر را سرخ رو کردند.
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم.
بی جدال و جنگ,
ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان تنگ
ای کبوترها
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها
که من ار مستم, اگر هشیار
ـ گر چه می دانم به «هست» آلوده مردم, ای کبوترها ـ
در سکوت برج بی کس مانده تان هموار,
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان، جاوید،
های پاکان! های پاکان گوی
گریم و غمگین خروشم زار.
شاعر : مهدی اخوان ثالث
هر کودکی
با این پیام
به دنیا می آید
که خدا
هنوز
از انسان نومید نیست.
خدا
نه برای خورشید
و نه برای زمین
بلکه برای گل هایی که برایمان می فرستد،
چشم به راه پاسخ است.
من برای تو می خونم هنوز از این ور دیوار