گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

گاهی به آسمان نگاه کن

آن قدر تشنه هستم که فرصت یکی شدن به قطره های باران نمی دهم . (پرویز شاپور)

شب گریه

ساعت دو صبح،هوای بارون زده، یه پنجره ی باز، یه دل تو سینه که احساس میکنی وزنش از وزنه های 100 کیلویی هم بیشتر شده، یه مشت فکر و خیال که مرتب از این سلول خاکستری به اون سلول خاکستری در رفت و آمدند. فکر لحظات با او نبودن که حسرت همیشگی رو به دنبالش داره، فکر این که هیچی تو این دنیا نتونسته عطشت رو سیراب کنه غیر از حضور خود خودش...

 

بی تو شب دوباره آینه

روبروی غم گرفته

پنجره بازه به بارون

من ولی دلم گرفته

 

واژه، رنگ زندگی بود

وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود

وقتی از تو می سرودم

Think about it سخت‌ترین کار در این دنیا اینه که بخوای به یه پرنده بفهمونی میتونه پرواز کنه!!!

بهار

بهار بهار، صدا همون  صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار، چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد  ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه؟

تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

بهار اومد، لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو کوچه تو خونه

حیاط ما یه غربیل، باغچه ما یه گلدون

خونه ما همیشه منتظر یه مهمون

بهار اومد، لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار، یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود

خواب و خیال همه بچه ها بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون

وقتی شکست، باهاش شکست دلامون

بهار اومد، برفارو نقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوست داشت

واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود

که صبح تا شب، دنبال آب و نون بود

 

*شعر از «محمد علی بهمنی»

Golden Rules For Live

م اگر می گشاییدش، آن را ببندید.

م اگر روشنش می کنید، خاموشش کنید.

م اگر قفلش را باز می کنید، دوباره قفلش کنید.

م اگر می شکنیدش، آن را بپذیرید.

م اگر نمی توانید تعمیرش کنید، کسی را صدا بزنید که می تواند.

م اگر قرضش می گیرید، پسش دهید.

م اگر خرابی به بار می آورید، آن را درست کنید.

م اگر جا به جا می کنیدش، دوباره سر جایش قرار دهید.

م اگر به کس دیگری تعلق دارد و می خواهید از آن استفاده کنید، بگیرید.

م اگر نمی دانید آن را چگونه به کار ببرید، رهایش کنید.

م اگر به شما ربطی ندارد، سؤال نکنید.

م اگر نشکسته، تعمیرش نکنید.

م اگر روز کسی را درخشان می کند، آن را بگویید.

م اگر آبروی کسی را لکه دار می کند، پیش خودتان نگهش دارید.


منبع : کتاب «چکیده ای از غذای روح»

به بهانه‌ی سال نو

دوست دارم در سال جدید طوری زندگی کنم که در آخر سال روی پرونده ام بنویسند : بدون حسرت و پشیمانی

دوست دارم همیشه حرفی رو بزنم که ارزشش بیشتر از خاموشی باشه.

دوست ندارم کاری رو انجام بدم که از گفتن علت انجامش، شرم کنم.

دوست ندارم توانایی هام جوری من رو به خودشون مشغول کنند که از ضعف هام غافل بشم و دوست هم ندارم که ضعف هام، توانمندی هام رو زایل کنند.

دوست ندارم باغبان باغی باشم که در آن گل های کاغذین می روید که اخوان گفت:


چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین  روید ؟

حول حالنا الی احسن الحال


آخر سال که میرسه همه یه جورایی حساب و کتاب میکنند و به قول معروف تو این روزا حساب هاشون رو دارند می بندند. حساب سود و ضررشون رو می کنند، می بینند که ضایعاتشون کجا بوده، دخلشون با خرجشون می خونه یا نه و خلاصه ...

نمی دونم شاید من هم باید بشینم ببینم کجای کارم، تو این سالی که گذشت چی گرفتم چی از دست دادم، کجای کارم ایراد داره، به قول معروف کجای کارم می لنگه، کجا نشتی دارم، کجای کار رو اگه می چسبیدم، نتیجه‌ی بهتری می گرفتم. اصلا توانایی‌هایی که من دارم با وضعیت الانم جوره؟!!! عقبم یا جلو؟ شاید اصلا تو جاده نباشم که حالا بخوام ببینم عقبم یا جلو. چقدر خودمو می‌بینم ، چقدر دیگران رو؟ سرم تو لاک خودمه یا سرنوشت دیگران هم برام مهمه؟

خلاصه باید بدونم که تو سالی که گذشت: پیشرفت کردم یا در جا زدم یا خدای ناکرده پسرفت؟

ببین وقتی که سال تحویل میشه غیر از اینه که زمین یه ذره جاش تغییر کرده؟!!! اتفاق خاصی که تو اون لحظه نمی افته. می افته؟!!! پس انتظار معجزه نداشته باش که اتفاق خاصی بیفته و تو در سال جدید یه آدم دیگه بشی. مهم اینه که خودت بخوای تغییر کنی. چند ساعت بیشتر وقت ندارم، برم فکر کنم، مزاحم تو هم نمیشم. راستی تو این ساعات به چی فکر میکنی؟

یا مقلب القلوب و البصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال

...


دوست دارم اگر گل نیستم، خاری نباشم
باربرداری ز دوشی نیستم، باری نباشم

روایتی چهارگانه


حکایت اولقزوینی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی ماند و نه خوراکت.
حکایت دومقزوینی به جنگ شیر می رفت. نعره میزد و تیز می داد. گفتند: نعره چرا می زنی. گفت: تا شیر بترسد. گفتند: چرا تیز می زنی؟ گفت: من نیز می ترسم.
حکایت سومدزدی در شب، خانه فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک آنچه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
حکایت چهارمدر خانه ی«جحی» بدزدیدند، او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد بر کنده ای؟ گفت : در خانه من دزدیده اند و خداوند این دزد را می شناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود را بازستاند.

(*منبع : کلیات عبید زاکانی)




یه مدت کوتاهی نیستم(تا دوشنبه).میرم مسافرتکی (با بر و بچ قدیم – قدیم از جهت مدت زمان آشنایی؛  7سال هم مدرسه ای بودیم و 3 ساله که لااقل هفته ای یک بار، اون روی ماه نشسته شون رو می بینم- ). از اونجایی که ما هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته(رجوع کنید به حکایت اول)، قبل از عید میریم مسافرت و قبلش هم برمی گردیم. به هر حال از هیچی که بهتره (الکی که کلاس های هفته ی آخر رو به صلاح دید خودمون تعطیل نکردیم!!!). اسم دانشگاه شریفه اما تنها چیزی که توش ارزش نداره، شرافت دانشجو جماعته!!! (خوب به هر حال این هم یه جور طرز تلقی هست) اگه به خود استادای گرامی باشه، میگن روز اول عید هم بیایین سر کلاس و تازه یه سری از این بچه مثبتا - که تموم زندگیشون فقط کتاب و نمره و درسه - با کمال میل پامیشن میان سر کلاس. آخه یکی نیست به اینا بگه زندگی که فقط درس و کتاب و فرمول نیست. چیزای دیگه‌ای هم هست که تو این کلاس‌ها نمیشه یاد گرفت و اون هم درس ... است (به صلاحدید خودتون، ... رو پر کنید) حالا فکر نکنید که ما یه دانشجوی تنبل و از درس فراری هستیم. نه عزیز، نه آقا . ما به موقعش هم درس میخونیم، هم یه نمره ای میاریم، ناپلئونی هم درس ها رو پاس نمی کنیم، درست و حسابی میخونیم. فراری هستیم ، اما نه از یادگیری بلکه از جوّ بخاطر نمره دست به هر کاری زدن، از جوّ بخاطر نمره درس خوندن و زهی خیال باطل که به خاطر نمره دست به هر کار ... بزنیم(اینجا رو هم با نظر خودتون پر کنید)

 

راستی فکر کنم که وقتشه تو این وبلاگ درپیتمون، قسمت پاسخ به نظرات رو هم فعال کنم (این کار رو از دو تا یادداشت اخیر شروع کرده ام.)

 
اگر عمری باقی بود و سالم از مسافرت برگشتیم، باز هم خواهم بود و دچار به «بودن» و «هستن» که اخوان گفت: 

ما به «هست» آلوده ایم، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ای مرد!

بی خیال ...


همچنان پای پیاده
فارغ از صدای خشم آسمونی
بی خیال از ناله‌ها و گله‌های برگای زرد خزونی
جاده‌های بی کسی رو
گم می کردم آروم آروم
تن غربت رو می شستم زیر قطره‌های بارون


(چقدر خوبه وقتی آدم از خونه‌ش بیرون میاد،هیچ نگاهی منتظر برگشتنش نباشه، خودش هم آرزوی دیدن کسی رو نداشته باشه، هیچ کار ناتمومی نداشته باشه که بخواد بعدا اون رو انجام بده، هیچ طلبکاری نداشته باشه، هیچ کسی بر گردنش حقی نداشته باشه و خلاصه همه چی آماده دیدن اون باشه - اون هم با آغوش باز -) 



(توضیح :  یکی از دوستان برای یادداشت قبلی نظری گذاشته بود که لازم دیدم این توضیح رو بدم که: این یادداشت‌هایی که می نویسم، هیچ ربطی به حال و روز بنده نداره. چون اصلا اعتقاد به نوشتن شرح حال تو وبلاگ ندارم.فقط یه سری واگویه هست.دوستان فکر خاصی در مورد من نکنند. من حالم خوبه و از همتون هم سرحال ترم!!!همین)

بی دست و پا دل (۲)

شوزب تو سریال « معصومیت از دست رفته » وقتی داشت با اون پسری که اومده بود در خزانه کوفه برای خواستگاری از دخترش (که در حقیقت پسر خودش بود) می گفت:

"جوان که بودم دلم را به بند تنبانم بسته بودم و مواظب او بودم تا همیشه اختیارش دست خودم باشد اما یک روز که به مستراح رفته بودم، حواسم نبود و دلم به چاه مستراح افتاد. یک عمر است که سر به چاه مستراح گرفته ام تا آن را بیرون بیاورم و هنوز ..."

 

استاد ما میگفت: سرمایه هر کس قلبش هست و تنها چیزی که همه ی انسان ها در اون با هم مشترکند، همین دلشونه . می گفت این دلت رو ارزون نفروش. به کسی بفروش که قدرش رو بدونه نه این که تا کارش باهات تموم شد، بندازتت یه کناری و بره سراغ یه نفر دیگه یا این که تو رو فقط بخاطر خودش بخواد و ...

 

اون میگفت: " خدا برای کسی پیش نیاره اما اگه پیش اومد، کمش بد نیست و اون اینه که:

این دلت رو لازمه بعضی مواقع بندازی وسط، یه چهار تا بی اعتنای ببینه، هر جا رفتی به در بسته بخوری، یه چهار تا لگد بخوره تا ورز بیاد ؛ تازه بفهمه که صاحبش کیه، به کی باید دل ببنده و ... "

 

 

گفت و گو از پاک و ناپاک است،

وز کم و بیش زلال آب و آئینه.

وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک، یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه.

Think about it سرمایه هر دل، حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد.



*توضیح : این جمله رو دکتر شریعتی گفته (۴ سال پیش این جمله رو یک دوست برام یادگاری نوشت. خیلی تو این چهار سال فکر کردم تا بفهمم که اصل این مطلب درسته یا غلط و اگر درسته، چه حرفهایی بوده که به نظر شریعتی، نگفتنش این قدر ارزش داره...) 

حل مسئله به روش ...

این جور هم میشه یه مسئله رو حل کرد:

       

پس اگه نتونستی یک مسئله رو حل کنی بدون :
ـ یا این راهی که داری میری به اون پنیره نمیرسه؛
ـ یا اون قدر زور نداری که بتونی مثل این موشه دیوارا رو خراب کنی و به پنیر برسی؛
ـ یا اون چیزی که تو جمجمه‌ی مبارک قرار داره، به اندازه مغز فندقی موش داستان ما کار نمی کنه؛ (البته قصد جسارت ندارمااا !!!)
ـ یا اصلا تو مسئله پنیری وجود نداره که حالا بخوای .... 

نتیجه‌ی اخلاقی: همیشه برای حل مسئله به دنبال پنیر باشید؛ نه موانع رسیدن به پنیر!

بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم


حال و هوایی بود  این روزها (برای خودم ) میخواستم از آن حال و هوا بنویسم اما دیدم که قیصر امین پور بهتر از من گفته که:

عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن

ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما

لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

حتی خیال نای اسماعیل خود را

همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم

زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

 

چه دیدند که بی بال، پریدند؟!!!

افق دید

استاد ما میگفت: وقتی میخوای یه گل رو بچینی میدونی خار داره. وقتی میای بچینیش خارهای شاخه ی اون گل میره تو دستت و دستت رو زخمی میکنه. حالا یکی از گل شاخه‌اش رو میبینه ،فکر میکنه که بهره‌اش از این کار فقط اون زخمی شدن دستش هست؛ اما یکی دیگه یه ذره بالاتر رو میبینه و خود گل رو ،در نتیجه میدونه که اگه دستش زخمی شده، اما در عوض خود گل رو بدست آورده.

وقتی داری توی حیاط خونتون راه میری،میبینی که یکی از موزاییک‌ها شکسته. شروع میکنی به داد و بیداد که کی این کار رو کرده و کلی خط و نشون هم میکشی که اگه بفهمی کی این دسته گل رو به آب داده، دمار از روزگارش در میاری و ... اما وقتی میری بالاپشت بوم خونه‌تون دیگه اون ترک موزاییک رو نمیبینی که بخوای ...  اگه بری بالای اون ساختمون بلنده‌ی توی کوچه‌تون دیگه اصلا اون موزاییک رو نمیبینی که بخوای ... اگه سوار هواپیما باشی که دیگه خونه‌تون رو نمیبینی که بخوای ... اگه بالاتر رفتی، شهرتون رو نمیبینی که بخوای ... بازم میری بالاتر، کشورت رو نمیبینی که ... اما احساس میکنی که هنوز میشه بالاتر رفت که اصلا هیچکی و هیچ چیز رو نبینی که بخوای زمین و اون کشور و اون شهرت و اون خونه‌ات رو و اون موزاییک رو و اون ترک روی موزاییک رو  که بخوای ...

من که این پایینم و همه‌ی این چیزا رو میبینم.( اما تویی که میخوای مثل من نباشی ) حالا خودت بگو چه جوری میشه همین پایین بود و این چیزا رو نبینی؟!!

Think about it (در حاشیه‌ی انتخابات ...)


هرگز نمی توانی بدون آنکه خود عقب بمانی، کسی را عقب نگهداری.
دکتر وین دایر

آنجا که قدرت پا می گذارد، قانون ضعیف خواهد شد.
ناپلئون

 



آرزوی بزرگی

مردی که در جوانی آرزو داشت نویسنده‌ی بزرگی شود، در پاسخ به این سوال که : «بزرگ را تعریف کنید.» همیشه می گفت: می خواهم مطالبی بنویسم که در تمام دنیا خوانده شود، مطالبی که مردم با احساسات واقعی نسبت به آنها عکس‌العمل نشان دهند، مطالبی که آنها را به فریاد زدن واداشته و غمگین و یا خشمگین کند.

این فرد هم اکنون در شرکت مایکروسافت به شغل نوشتن پیام های خطا برای نرم افزارهای مختلف مشغول است!

مادر بزرگ

(برای مادربزرگ که چهل روز است که ما را تنها گذاشته ...)

اون مثل فرشته ها بود
چشمه‌ی عشق و صفا بود
با نگاه مهربونش
آیت پاک خدا بود
قصه هاش، قصه‌ی بودن
قصه‌ی خاطره ها بود
قلب پاک و روشن او
جلوه‌ی آینه ها بود

یادمه از لب تو چه ها شنیدم
قصه ها به پاکی دریا شنیدم
چشم تو، خورشید آسمون من بود
دل تو، گرمی آشیون من بود
اون شبای پر ستاره
بی تو جلوه‌ای نداره

موهای سپید و نازت
مثل بخت من پر از خواب
خنده روی لب نازنین تو
خنده‌ی مهتاب
اون شبای پر ستاره
بی تو جلوه‌ای نداره

سبزه ها رو دریاب!

امروز رفته بودم بهشت زهرا (مراسم چهلم مادر بزرگم).بعد از مراسم با دو سه تا از آشنایان رفتم قطعه هنرمندان. روی سنگ قبر فریدون مشیری شعری از خودش رو نوشته بودند :

سفر تن را تا خاک تماشا کردی؛
سفر جان را از خاک به افلاک ببین.
گر مرا می جویی،
سبزه ها را دریاب!
با درختان بنشین.

-------------

مطلب بعد هم این که فردا - ۲۵ بهمن - روز ولنتاین هست.راستی می دونید تاریخچه ولنتاین چی هست؟!!!

تاریخچه روز والنتاین- والهه قدیس این روزخاص- درپرده ای از ابهام فرو رفته است. تنها همین قدر می دانیم که ماه فوریه از گذشته های دور، ماه مهرورزی وتحقق عشق بوده است. همچنین می دانیم که روز سنت والنتاین بقایایی مشترک از آیین رایج در میان مسیحیان و رومیان باستان است.

   به راستی سنت والنتاین چه کسی بودو چه اتفاقاتی برایش افتاده که روزخاصی را درتاریخ  به خوداختصاص داده است؟ امروزه کلیسای کاتولیک از سه قدیس یاد می کندکه همگی والنتاین نام دارند و هرسه نفر آنها شهید عشق و محبت هستند.

   یکی از افسانه ها حاکی از آن است که والنتاین که در قرن سوم میلادی و در روم باستان زندگی می کرده است، هنگامی که امپراتورکلادیوس دومبه این نتیجه می رسدکه سربازان مجرد در مقایسه با سربازان متاهل باکفایت تر و  قدرتمندتر هستند، ازدواج مردان را غیرقانونی  اعلام می کند تا بدین ترتیب  بر تعداد سربازانش افزوده  شود. والنتاین، که این حکم را بسیار ناعادلانه می داند، از فرمان کلادیوس سرپیچی می کند و مردان و زنان  جوان را در خفا به عقد یکدیگر در می آورد.  هنگامی که کلادیوس از این عمل والنتاین آگاه می شود، وی را  به مرگ محکوم می کند.عده ای دیگر می گویندکه علت کشته شدن والنتاین تلاش وی برای فراری دادن آن عده ازمسیحیانی بود که در زندان های روم اسیر بودند و به شدت مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار می گرفتند.

   براساس یکی دیگراز افسانه ها، والنتاین خودش اولین"هدیه والنتاین" را برای معشوقش می فرستد. می گویند هنگامی که والنتاین در بند بوده، دلداده دختر جوانی می شود که بنا به روایتی دختر زندانبان آن زندان بوده است. پیش از مرگش، نامه ای برای آن دخترنوشته ودرپایان چنین امضا می کند: "والنتاین تو" و این عبارتی است که  امروزه  نیز در پایان برخی نامه ها  به  چشم می خورد. همان طور که گفته  شد اگر چه حقیقت  وجودی والنتاین همچنان در پرده ای از ابهام فرو رفته است، در تمامی افسانه ها شاهد هستیم که والنتاین پیکره و در حقیقت نمادی از همدلی ، دلسوزی و از همه مهمتر عشق است.


برای ادامه می تونید فایل زیر رو دانلود کنید و بخونید :
Valentine Day.PDF

در ضمن این دو تا آدرس رو هم برید ببینید (سفیر نور به من معرفی کرده و فکر کنم شما هم خوشتون بیاد)
http://www.dwd.hu
http://www.ntu.edu.sg/home2002/a0207719a/valentine.html

ناخن خور

بعضی از مردم ناخن‌هاشونو مانیکور میکنن.
بعضی‌ها هم سوهان میزنن.
اکثراْ ناخن‌هاشونو از ته میگیرن.
ولی من همشونو کامل می خورم!
بله، می دونم عادت زشتیه.
ولی قبل از این که شروع به سرزنش کنید،
یادتون باشه که من هیچ وقت، هرگز،
دل کسی رو نخراشیدم.

«تیک تاک، تیک تاک تاک  / همه‌مون یه روز میریم زیر خاک»
...
نمی دونم این آهنگ رو از تلویزیون شنیده اید یا نه (برنامه طنز «ورود ممنوع» شبکه ۵ که تازگی ها پخش می شود). این آهنگ رو میشه یه کپی بی عیب و نقص از آهنگ «خواننده تاپ» گروه سندی بدونیم! همه چیز درست کپی شده: نحوه خواندن، نوع ترانه و ملودیش ... 
«هیپ هاپ، هیپ هاپ هاپ / دست بزنید برای خواننده‌ی پاپ» 
...
اّّهنگ پرسه سیاوش قمیشی رو هم شبکه ۵ موقع اعلام برنامه استفاده میکنه 
معلوم نیست که این شیخ لاریجان در اون مجموعه معظم فرهنگیش چی کار داره میکنه !!!
البته به شخصه با این خواننده ها ما مشکلی نداریم، اما این حضرات که این قدر ادعاشون میشه، وقتی موقع عمل که میرسه کمیتشون لنگ میزنه! 

نتیجه‌ی اخلاقی:
ما ایرانی‌ها هنوز هم در کپی کردن یکه تازیم!!!

ایزد رحمت نمود پس از نمودن قدرت*


سکانس اول : یک شروع هفته ی استثنایی (به همراه تعداد قابل ملاحظه ای شانس!!!)

شنبه صبح ساعت 8 کلاس روش تولید داشتم و به امید این که خودم با ماشین دانشگاه میرم، به هر زور و زحمتی که بود، تازه ساعت 8 از خونه اومدم بیرون. رو حساب این که یه ربع دیگه دانشگاه خواهم بود، سوار ماشین شدم و سر کوچه که رسیدم و می خواستم دست راست بپیچم که احساس کردم یه صدایی اومد و ماشین عوض پیچیدن به سمت راست، مستقیم رفت وسط تقاطع. تازه دو زاریم افتاد که فرمون ماشین از جاش در رفته ؛ هر چی میچرخوندم فایده ای نداشت و اصلا چرخ ها حرکت نمی کردند. خلاصه منِ از آن جهان اومده بالاخره مجبور شدم دنده عقب کوچه رو برگردم و بعد از کلی کلنجار رفتن ماشین رو گذاشتم خونه و خودم اومدم دانشگاه. خدا رحمت کرد که تو بزرگراه یا خیابون اصلی این اتفاق نیفتاد وگرنه الان اینجا نبودم و فردا باید میومدید حلوامو می خوردید!!!

ساعت هشت و چهل دقیقه بود که رسیدم سر کلاس. تا نشستم، الفی (شما بخونیدAlphi ) میگه: چرا نیومدی ثبت نام ، درس تحلیل سیستم پر شده، مهدی میگه در عرض ده دقیقه ظرفیت کلاس پر شده ( به قولی 100 نفر) تازه فهمیدم که من خودِ نعل اسبم از بس که شانسم خوبه!!! حواسم نبوده که امروز، روز حذف و اضافه است و  چون ثبت نام هم اینترنتی بوده، خلاصه این بلا سرم اومده (آخه این درس تحلیل سیستم رو یه استاد توپ – یعنی رییس دانشکده مدیریت -  این ترم ارایه مده که ترم بعد هم نیست و هم این که بعد از کلی دوندگی و امضا جمع کردن، تونستیم دانشکده رو متقاعد کنیم که این استاد ف این درس رو ارایه کنه چون رییس دانشکده با این استاد لج هستند و ....) . اسمم رو توی لیست حضور و غیاب کلاس نوشتم و  در یه فرصت مناسب که استاد روش به تخته بود، جیم زدم و رفتم سایت دانشکده تا ببینم بالاخره چه گِلی باید به سرم بگیرم! رفتم و پشت یه کامپیوتر نشستم و user و password رو وارد کردم و بعد از 90 و اندی بار login کردن، تونستم وارد قسمت ثبت نام شبکه بشم (یعنی همون http://edu.sharif.edu) تحلیل سیستم  که پر شده بود و از اونجایی که من از صبح رو دور شانس آوردن بودم، درس علم مواد هم پر شده بود و نتونستم این درس رو هم بگیرم !!!

ساعت 10 تا 12 هم رفتم سر کلاس کیفیت. بعد از کلاس ، امیرحسین رو دیدم. گفت که ساعت ده و نیم،  10 نفر به ظرفیت تحلیل سیستم اضافه کرده اند که همون لحظه هم پر شده. خوب نعل اسب که میگن، همینه !

 

سکانس دوم : زندگی شیرین میشود!!!( به قولی : از این ستون تا اون ستون فرجه)

رفتم سایت. الفی رو دیدم. گفت که ساعت ده و نیم که 10 تا به ظرفیت کلاس تحلیل سیستم اضافه کرده اند، تو سایت بوده و چون user و password من رو میدونسته و بجای من login کرده و این درس رو برام گرفته (خدا از برادری کمت نکنه، الفی!!!) تازه یه نفر رو هم پیدا کرده بود که میخواست درس علم مواد - که گرفته بود – حذف کنه. در همین اثنا دوباره login کردم، همین جوری کد درس علم مواد رو وارد کردم، با کمال تعجب دیدم که این درس رو هم جزئ دروس گرفته شده ی من حساب کرد. کاشف به عمل اومد که 10 نفر هم به ظرفیت این کلاس اضافه کرده اند.

 

نتیجه اخلاقی :

 - همیشه صبح روز واحدگیری یا حذف و اضافه، اگر می خواهید با ماشین خودتون دانشگاه برید،فرمون رو چک کنید !

- اصلاً چه معنی داره آدم روز حذف و اضافه ( که بعد از روز تولد و ازدواج و مرگ آدم برای دانشجو جماعت مهمه) با وسیله نقیله شخصی ،دانشگاه بره!

- مثبت بودن هم حدی داره ! آدم که روز حذف و اضافه سر کلاس درس نمیره (حتی در دانشگاه شریف)! (حیف که بعد از شش ترم بودن در این دانشگاه تازه به این مطلب رسیده ام)

- همتون برید و یه دوست خوب مثل الفی پیدا کنید!

- اگر دو بار شانس اوردید، بدونید که بار سوم هم شانس میارید!

- user و password تون رو به یکی از دوستان مورد اعتمادتون بگید (برای روز مبادا)

- صد رحمت به همون سیستم سنتی ثبت نام و همون کاغذبازی ها و پیچوندن استاد راهنما موقع واحد گرفتن (البته اگه استاد راهنماتون رییس دانشکده باشه، این مطلب رو بهتر درک می کنید)
اگر توی دانشگاه شریف
درس بخونید، بهتر می تونید این نتایج اخلاقی رو درک کنید!!!

* این جمله برگرفته از تاریخ بیهقی است نه از خودم!!!

Think About It

گاهی به آسمان نگاه کن ...
ساشی کوچولو پس از این که برادرش متولد شد، از پدر و مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دخترهای چهار ساله، ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند یا به زمین بیندازد. از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با آن طفل با مهربانی رفتار می کرد تا این که درخواست او مبنی بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه کرد و پدر و مادرش اجازه دادند.

ساشی با غرور به اتاق طفل رفت و در رابست، اما لای آن را کمی باز گذاشت. برای پدر و مادر کنجکاو، وجود همان شکاف کافی بود تا وی را ببینند و به سخنانش گوش فرا دهند. آنان دیدند که ساشی کوچک به آرامی به سوی برادر نوزاد خود رفت، صورتش را به صورت او نزدیک کرد و به آرامی گفت: « داداش کوچولو، به من بگو پیش خدا بودن چه احساسی دارد. من دارم فراموش می کنم.»

منبع : کتاب «چکیده ای از غذای روح» ترجمه عباس چینی و مرجان اندرودی

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست؛
همیشه با نفس تازه راه باید رفت.

                                                                       سهراب سپهری

رنج و محنت

 Prophet Says ...

رنج، شکستن پوسته ای است که فهم و ادراک شما را زندانی کرده است.

چنانچه هسته باید نخست در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود، شما نیز باید که رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.

و شما اگر می توانستید با مشاهده اعجاز مستمر زندگی دلتان را از شراب اعجاز لبریز کنید، رنج هایتان کمتر از شاذی هایتان شگفت آور نبودند،

و آن گاه می توانستید فصل های گوناگون دل را چون فصل های چهارگانه که بر دشت و صحرای شما می گذرند، پذیرا شوید.

و می توانستید با آرامش زمستان غم را تماشا کنید و بگذرید.

 

*منبع: « پیامبر » نوشته جبران خلیل جبران / ترجمه دکتر حسین الهی قمشه ای

همچنان سربلندیم !!!



سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همی زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
ازین دست عمری بسر برده ایم

سایبان آرامش ما، ماییم.

خوب دیگه توضیح واضحات که نباید داد.همه این دو روزه کلی حالشون گرفته ست! یه عده از بر و بچه های دانشگاه برای کمک به زلزله زدگان به "بم " میرند.ما هم از شانس بدمون دوشنبه، امتحان داریم؛ اون هم از نوع میان ترم .هفته ی بعد هم امتحانات پایان ترم  شروع میشه. خیلی دوست داشتم که من هم الان بم بودم و می تونستم یه کمک ناچیزی به مردم اونجا می کردم. اصولا بعضی اتفاقات در زندگی ما ها هست که تا از نزدیک نبینیم و با تمام وجود حسشون نکنیم ، قدر عافیت و سلامتی خودمون رو نمی دونیم و روزمرگی ما همچنان ادامه خواهد داشت ...

درد بی دردی، دوایش آتش هست

دیدن صحنه ای که دختربچه ای بالای جسد بی جان مادرش نشسته و مرتب مادرش رو صدا میکنه، مادری که بچه نوزادش رو که شب در بغلش خوابونده بوده و صبح پیکر بی جان بچه اش رو از زیر آوار بیرون میاره و ...  آدم رو تکون میده. دیگه آدم نمی تونه از کنار قضیه به راحتی بگذره!!!

 تنها کاری که از دستم بر می اومد یه کمک ناچیز بود و اگه بتونم هم، در این هفته به همراه دوستان به عیادت اونایی که از بم به بیمارستان های تهران آورده اند، میرم. به هر حال کمک های مادی رو اکثریت می کنند ولی فکر کنم  آدم اگه بره و یه چند دقیقه ای پای درد دل اونا بشینه و یه جورایی باهاشون همدردی کنه ارزشش خیلی بیشتر باشه !!! اونایی که الان رو تخت بیمارستانند و حتی برای بعضی هاشون اصلا خانواده ای نمونده که حالا به عیادتشون بیاد و یه تسلیتی بهشو بگه و ... 

به هر حال ممکنه که یه روز هم ، چنین حادثه ای برای من و همشهری هام اتفاق بیفته (بخصوص که احتمالش هم خیلی زیاده که یه زلزله ی عجیب و غریب تو تهران بیاد!!! تازه اون هم خیلی شدیدتر از اونی که تو بم  اومد)

آن لحظه که از نیاز انسان

دارد نه کم از هوای حیوان

یه دانه ی گندم طلایی

از تشت طلا گرانبهاتر

در حادثه های ناگهانی

سالم ز مریض مبتلا تر

آسوده مباش که بی نیازی

یه آنِ دگر پر از نیازی

آنجا که تو فرعون زمانی

در تیررس باد خزانی

اصولاً آدم باید هوای بنده های خدا رو داشته باشه، تا اوستا کریم هم هوای اونو داشته باشه !!!

سهراب چه خوب گفته که:

                                     
                                     سایبان آرامش ما، ماییم.

  Think About It ...  بزرگترین درس های زندگی را بخاطر بسپار:
                                عشق بورز.
                                فراموش کن.
                                ببخش. 
                 
   



بستنی

پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.

پسربچه پرسید : " یک بستنی میوه ای چند است؟"

پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت. "

پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : " یک بستنی ساده چند است؟ "

در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : " ۳۵ سنت. "

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : " لطفاً یک بستنی ساده. "

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول خود را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید، شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته بود _برای انعام پیشخدمت _.

 

منبع : کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه از نویسندگان ناشناس

Think About It ...قدرت دائمی است؛ پیروزی ها موقتی هستند.

تهران در روز تعطیل


 



وقتی آدم از بالا به این تهران نگاه میکنه از خودش و دستگاه تنفسیش تعجب میکنه که چه جوری تو این هوا دووم میاره!!!

عکاس : خودم !!!

ما به «هست» آلوده ایم !!!


گفت و گو از پاک و ناپاک است،

وز کم و بیش زلال آب و آئینه.

وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک، یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه.

 

هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی

گوید این ناپاک و آن پاک ست.

این بسان شبنم خورشید

وآن بسان لیسکی لولنده در خاک ست.

 

نیز من پیمانه ای دارم.

با سبوی خویش، کزآن می تراود زهر،

گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم.

 

ما اگر چون شبنم از پاکان،

یا اگر چون لیسکان ناپاک؛

گر نگین تاج خورشیدیم،

ور نگون ژرفنای خاک؛

هر چه ایم آلوده ایم, آلوده ایم ای مرد؟

آه, می فهمی چه می گویم؟

، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ای مرد!

نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

(افسری زروش هلال آسا به سرهامان

ز افتخار مرگ پاکی در طریق پوک)

در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ای مرد!

که دگر یادی از آنان نیست

ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاک جانان نیست

 

گفت و گو از پاک و ناپاک است

ما به «هست» آلوده ایم, ای پاک, وی ناپاک.

پست و ناپاکیم ما هستان

گر همه غمگین، اگر بی غم

پاک می دانی کیان بودند؟

سبز خطان و عزیزانی که الواح سحر را سرخ رو کردند.

آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

سربی سرد سپیده دم.

 

بی جدال و جنگ,

ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان تنگ

ای کبوترها

کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها

که من ار مستم, اگر هشیار

ـ گر چه می دانم به «هست» آلوده مردم, ای کبوترها ـ

در سکوت برج بی کس مانده تان هموار,

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان، جاوید،

های پاکان! های پاکان گوی

گریم و غمگین خروشم زار.

شاعر : مهدی اخوان ثالث

وصل تو






وه که وصل تو شبی، گر چه خیال است و محال،

گر میسر شودم، خواب چه خواهد بودن؟!!!

چشم به راه

هر کودکی

با این پیام

             به دنیا می آید

که خدا

         هنوز

از انسان نومید نیست.

خدا

     نه برای خورشید

    و نه برای زمین

    بلکه برای گل هایی که برایمان می فرستد،

   چشم به راه پاسخ است.

سروده : رابیندرانات تاگور
 از مجموعه "ماه نو و مرغان آواره" ترجمه "ع.پاشایی"

دریای عشق اردک ندارد !!!

انگور یاد


با خوشه ای از انگور یادت گیراترین شراب جهان را خواهم را ساخت.



منبع : نا شناس

لعنت




من برای تو می خونم هنوز از این ور دیوار .
هر جای گریه که هستی ، خاطره ها رو نگه دار .
تونمیدونی عزیرم ، حال روزگار ما رو
توی چین آینه بشمر ، تک تک حادثه ها رو .
خورشید و از ما گرفتن، شکرشب ، ستاره پیداست .
از نگاه ما جرقه ، صد تا فانوسه، یه رویاست .
هم غصه بخون با من تواین قفس بی مرز،
لعنت به چراغ سرخ ، لعنت به چراغ سبز .

بالاخره توفان اومد !!!

بالاخره بعد از ۹ ماه انتظار(!!!) آلبوم آقای قمیشی اومد!



۳۰ ثانیه از هر آهنگ رو می توانید از لینک های زیر دانلود کنید :
۱ - بی سرزمین تر از باد
۲ - لعنت
۳ - پرسه
۴ - عسل بانو
۵ - اگه بر ز پیشم
۶ - دریای مغرب
۷ - نفس بکش

سلام

 سلام
تا بعد