|
هنوز پارهای از آسمانِ ما آبی بود که ابری عجيب آمد وُ ناگهان باريدن گرفت.
شنيدهايم که آب روشنايیِ کاملِ دريا و کبوتر است، اين باورِ اقبالِ آينه را ما هم به فالِ سکوت وُ شکستنِ شبِ آن هميشه گرفتيم، اما چه رگباری ...! چه رگبار پُرگویِ بیفرصتی که نوبت از خوابِ گريه گرفته بود.
باورش دشوار است اما پيادگانی که بی سرپناه از پیِ آن چراغِ شکسته آمده بودند میگفتند ما هنوز همهی آوازهايمان را نخواندهايم همهی ورقپارههای گُل وُ گِشنيزِ نيامده را بازی نکردهايم دروازههای دريا دور وُ ما خسته و اين تلفنِ بیپير هم
که زنگی نمیزند. هم اين خشتِ تشنه در خوابِ آب از آينه بگويد. دارم دُرست میگويم حرفم را پس خواهم گرفت، با شما نبودم شما را نمیدانم اما آنجا پرندهایست که هی مرا پناه گلبرگِ ستارهای خاموش میخواند، ستارهای خاموش با چراغِ شکستهاش در دست که از دروازههای بیگُل و گِشنيزِ آسمان میگذرد.
هی... هی بازیِ به نوبتنشستهی بیپايان! پس کی؟ پس فرصتِ ترانهبازیِ باران و بوسه کی خواهد رسيد؟!
«سید علی صالحی» (دفتر شعر آسمانی ها) * به بهانه ی بارون پاییزی امشب که حالا حالا قصد بند اومدن نداره ... |
روزی سرد است و تیره و حزنآلود؛ باران میبارد و باد در تکاپوست؛ تاک هنوز چنگ خود را از دیوار پوسیده رها نکرده، لیکن به وزش هر تندباد، برگهای خشکیده فرو میریزد و روز تیره و حزنآلود است.
زندگی من سرد است و تیره و حزنآلود؛ باران میبارد و باد در تکاپوست؛ اندیشههای من هنوز از گذشته پوسیده چنگ رها نکرده، لیکن امیدهای جوانی به وزش هر باد فرو میافتند و روزها تیره و حزنآلودند.
آرام باش ای دل غمگین! از شکوه بس کن؛ پشت ابرها هنوز خورشید میدرخشد؛ سرنوشت تو همان است که دیگران دارند. در هر زندگی باید بارانهایی فرو ریزند و بعضی روزها تیره و حزنآلود باشند.
«هنری لانگ فلو» |
|
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاه دار سر ِرشته تا نگه دارد
پناه می برم به جلال ذات بزرگوارت از اینکه ماه رمضان از من بگذرد یا سپیده ی امشب بر من طلوع کند و باز هم از من در پیش تو گناه یا چیزی که پاداشش بد است، مانده باشد که بدان عذابم کنی. |
|
|
ای مخاطب شکوههای پنهان! تو اگر نباشی، به که میتوان گفت حرفهایی را که به هیچکس نمیتوان گفت؟!!
ای پردهدار عشقهای پنهان! دلهای شکسته را خودت بند باش و رابطههای گسسته را تو پیوند باش!
ای مونس نجواهای پنهان! هر که خلوتی با تو ساخت، خود را یافت و هر که به دیگران پرداخت، هستیاش را در ازدحام نفوس باخت. لذت خلوت با خودت را به ما عنایت کن!
ای بخشندهی معصیتهای پنهان! به عاصیان پنهانکار توفیق ده که پیش از اتمام دوران صبر تو و شکافتن پردهی ستر تو دست از گناه بشویند و دهان توبه و پای بازگشت بگشایند!
ای بانی مهربانیهای پنهان! به ما ظرفیت مهربانی بیاجر و مزد عنایت کن!
ای مقصد سلوکهای پنهان! هر راه که به تو نینجامد، گمراهی است و هر سفر که به تو منتهی نشود، آوارگی. هیچ رهروی بیمدد تو راه نمیرود و هیچ سالکی بیعنایت تو به مقصد نمیرسد. راه تو آن خوشتر که بیهیاهو و جنجال پیموده شود. پس ای خدا مدد!
ای حلال مشکلات پنهان! درمان آن دردها که به هیچ کس نمیتوان گفت، در دستهای توست. ما را محتاج دستهای درد ناشناس مکن!
ای پناه اشکهای پنهان! خوشا به حال آنان که اشک را نه بر گونههای خویش که بر دامان دستهای تو میبارند. خوشا به حال آنان که در گریههای شبانه، سر بر شانهی تو دارند. ما را آغوش اجابتی این چنین، عنایت کن!
ای عطا کنندهی نعمتهای پنهان! اگر شب و روز به شکر تو پردازیم، باز از سپاسگزاری نعمات پنهان تو عاجزیم. عجز ما را بپذیر و ما را در زمرهی کفرانکنندگان نعمتهای پنهان قرار مده!
ای خدای کرشمههای پنهان! لرزش دلهای عاشق را با نگاه خودت، آرام کن و ارتعاش پلکهای خواهش را به کرشمهای قرار ببخش!
«سید مهدی شجاعی» |
|
در کورهراه روستا، به گدايی از دری به دری ديگر رفته بودم، که ارابه طلايی تو چون رويايی سخاوتمند در دور دست پديدار شد، و در شگفت شدم که اين شاه شاهان کيست!
امیدوارم شدم و گمان کردم که روزهاي شومم به پايان رسيدهاند. ايستادم و منتظر ماندم که بی درخواست، صدقات داده شود و ثروت در همه سو بر خاک و خاشاک بگسترد.
ارابه در برابر من ايستاد. نگاهت بر من افتاد و با لبخندی پياده شدی. احساس کردم که سرانجام اقبال زندگيام به من روی آورده است. آن گاه دست راستت را دراز کردی و گفتی: «تو چه داری که به من بدهی؟»
آه! که چه مزاح شاهانهای بود که دستت را برای گدايی به طرف بينوايی دراز کنی! مغشوش و مردد ماندم و سپس به آرامی از خورجينم، ناچيزترين و کوچکترين دانه ذرت را برداشتم و به تو دادم.
چقدر حيرت کردم وقتی در پايان روز خورجينم را بر زمين خالی کردم و ناچيزترين دانهی کوچک طلا را بر پشتهای حقير يافتم! به تلخی گريستم و آرزو کردم که کاش دل آن را داشتم تا همه چيزم را به تو میدادم.
(قلب خدا / نیایشهای «رابیند رانات تاگور»)
*به مناسبت شروع ماه بازگشت و آشتی و رفاقت با بهترین و قدیمی ترین رفیق ... |
|
هر دو گمان دارند که حسّی آنی «ویسواوا شیمبورسکا»
تقدیر این بود که زودتر از اونی که فکرش رو بکنم یک فصل جدید به کتاب زندگیم اضافه بشه، فصلی که انتها نداره! ... روز جمعه هشتم مهر ، ساعت 5 و نیم بعد از ظهر سر سفره ی عقد نشستیم و پیمان بستیم به قصد یکرنگی و همدلی و همراهی در سفر زندگی! |
ثانيهها را مصلوب دقايق کردن و عشق را تلخک شبچرانان جمعهپرست ديدن پاسخ اگر اين است نفرين بر اين بيصدا جمعههاي هزار طلوع
که ميرويند و ناشکفته ميپوسند «اسماعيل نظري» |
![]() |
![]() |
اي حضور سبز! چشمهاي روشن فردا از همين امروز چشم در راهند
دوستان تو جمعشان تنها تو را اي دوست كم دارد شهر ما هر چند جشن ميلاد تو را هر سال غرق در شور و سرور و نور و لبخند است تا نيايي، شادماني رنگ غم دارد «ناشناس» |
|
سرانجام، آن روز پي خجسته فرا خواهد رسيد که گره از ابروي پسر آدم گشوده ميشود و انسان، در آن بامداد دلانگيز، نغمهي روحپرور خود را به خاطر زيباييهاي زندگي و درختان به گُل نشسته، دوباره سر دهد. «لويي آراگون» |
پس اينها، همه، اسمش زندگي است: دلتنگيها، دلخموشيها، ثانيهها، دقيقهها حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشتهام، برسد. ما زندهايم چون بيداريم ما زندهايم چون ميخوابيم و رستگار و سعادتمنديم زيرا هنوز بر گسترهی ويرانههاي وجودمان، پانشيني براي گنجشك عشق باقي گذاشتهايم خوشبختيم زيرا هنوز صبحهامان آذين ملكوتي بانگ خروسهاست سروها، مبلغين بيمنت سرسبزياند و شقايقها، پيامآوران آيههاي سرخ عطر و آتش برگچههاي پياز، ترانه هاي طراوتند و فكر من! واقعا فكر كن كه چه هولناك ميشد اگر از ميان آواها بانگ خروس را برميداشتند و همين طور ريگها و ماه و منظومهها.
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد زيرا دوست داشتن خال با روح ماست. |
«حسین پناهی» |
|
مزاحم شما شدم ميدانم! تنها چراغ را روشن ميکنم گلها را در گلدان ميگذارم پنجره را باز ميکنم و بعد ميروم ...
«آنتوان دوسنت اگزوپري» |
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد. به جویبار که در من جاری بود؛ به ابرها که فکرهای طویلم بودند؛ به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصلهای خشک گذر می کردند؛ به دستههای کلاغان که عطر مزرعههای شبانه را برای من به هدیه میآوردند؛ به مادرم که در آینه زندگی میکرد و شکل پیری من بود؛ و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمههای سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد. میآیم، میآیم، میآیم با گیسویم، ادامهی بوهای زیر خاک با چشمهایم، تجربههای غلیظ تاریکی با بوتهها که چیدهام از آن سوی دیوار میآیم ... «فروغ فرخزاد» |
|
|
اين دو
روز عمر، مولايي شويد |
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است: دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
«قیصر امین پور» |
![]() |
|
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را، این چنین دانسته بودم٬ وین چنین دانم. لیک، ای ندانم چون و چند! ای دور! تو بسا کآراسته باشی به آیینی که دلخواه ست.
دانم این که بایدم سوی تو آمد، لیک کاش این را نیز میدانستم، ای نشناخته منزل! که از این بیغوله تا آنجا، کدامین راه یا کدام ست آن که بیراه ست. ای برایم، نه به رایم ساخته منزل!
نیز میدانستم این را، کاش، که بسوی تو چهها میبایدم آورد؟ دانم ای دور عزیز! این نیک میدانی من، پیادهی ناتوان؛ تو، دور و دیگر، وقت بیگاه ست.
کاش میدانستم این را نیز که برای من تو در آنجا چهها داری؟ گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار، می توانم دید از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام، تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید؟
شب که میآید چراغی هست؟ من نمیگویم بهاران، شاخهای گل در یکی گلدان، زآشنائی غمگسار آنجا سراغی هست؟
آه ...
|
|
مثل ناگهان یک شهاب کال تند و رعدناک بیامان در آسمان شکفت و گفت: عمر لحظهای است از بر آمدن تا به آخر ماندن و در این میان کار ما شکفتن است و بس گفت و خاک شد ...
»سلمان هراتی« |
تمام شهر، خیابانی است
|
من و شاگردانم
|
از هشت صبح
|
چشمانشان ترازویی است
|
شاگردانم
|
هر زنگ، برههی مقدسی است
|
من و شاگردانم
|
کاش میشد
|
کاش میشد
|
من و شاگردانم با ستارهها
|
بر بام کلاسمان
|
«محمود رفیعی» (استاد دانشگاه) |
|
تاک را ای ابر نیسان سیراب کن، نِی صدف قطره تا «مِی» میتواند شد، چرا گوهر شود؟!! |
* نیسان، از ماههای رومی است که بخشی از آن در فروردین و بخشی در اردیبهشت واقع میشود. |
|
از روزی که توانستم به خود بقبولانم که نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیان کرد؛ آری، از همان روز که به خود بقبولانم که برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم. گویی پس از آن که تیشه بر ریشهی خودپرستی زدم، بیدرنگ چنان چشمهای از شادی در دلم جوشیدن گرفت که توانستم همهی دلهای دیگر را از آن سیراب کنم. به خوشبختی خویش همچون وظیفهای گردن نهادم.
اگر بناست روح تو همراه با جسمت از میان برود، هر چه زودتر به شادی خویش واقعیت ببخش. و اگر محتمل است که روحت فناناپذیر باشد، آیا ابدیت را در اختیار نخواهی داشت تا بدان چیزهایی بپردازی که دلخواه حواس تو نخواهند بود؟ آیا سرزمین زیبایی را که از آن میگذری، خوار میشماری و ناز و نوازشهای فریبندهاش را از خود دریغ میداری، چون میدانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟
هرچه عبور سریعتر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هرچه گریزت شتابزدهتر، فشار آغوشت ناگهانیتر!
چرا که من عاشق این لحظهام، آنچه را میدانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانی وجود ندارد.
خداوندی که به رغم این جهان فانی جاودانی است، در اشیاء حضور ندارد بلکه در عشق است که حضور دارد و اینک میتوانم ابدیت آرام را در لحظه ببینم و از آن لذت ببرم.
«مائدههای تازه / آندره ژید» |
هر درختي در خاک قصهاي شيرين است و زمين قصهي ناگفته فراوان دارد. اي بهاري که ز راه آمدهاي، آسمان منتظر قصهي توست آسمان ميخواهد بشکافي دل هر خاکي را و از آن قصهاي سبز کني و به آن قصهي سبز شاخ و برگي بدهي. اي بهاري که نسيم سخنت آب و تابي دارد، آسمان ميخواهد گوش کند ... «عمران صلاحي» |
|
|
در رنجی که ما میبریم، درد نه تنها در زخمهایمان، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.
در تغییر هر فصل، کوهها، درختان و رودها ظاهری دگرگونه مییابند، همانگونه که انسان در گذر عمر، با تجربیات و احساساتش تحول مییابد.
در دل هر زمستان، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است.
«جبران خلیل جبران» |
|
به هنگام رعد و هنگامهی باران، باغی در به رویم میگشود و با سیبی سرخ میخندید.
گفتم: باغی که نثارش در طوفان چنین باشد، در آرامش چه خواهد بود؟!!
دریغا در باغ را بسته دیدم به هنگامی که نه رعد بود و نه باران!!! |
«عمران صلاحی» |
* یغما گلرویی |
|
|
|
با آن که ميدانم در پي صبح شب باز خواهد آمد، با اين همه، طلوع آفتاب چه نفرتآور است، دريغا! |
||
«محمد علی بهمنی» |
شبی سردست و بس بیگاه و راهی دورم اندر پیش؛ ومن چندان سیه مستم، که گویی زین جهان جستم ...
«مهدی اخوان ثالث» |
|
|
هر کجا که باشم خدا نور هدایت من است همیشه دستانم را میگیرد، و مسیر را به من نشان میدهد. گاه انبوه پرسشها بر من هجوم میآورند در آن حال، فکرم تنها یک پاسخ میداند: نمیدانم. آن هنگام ندایی آرام با من سخن میگوید: آن گاه که شَبَهها تو را در حصار و دیدن را از تو میگیرند من مسیر را به تو نشان خواهم داد. آیا نمیدانی هر تصمیمی که میگیری به تنهایی از آن ِ تو نیست این من هستم که سرنوشت را برایت رقم میزنم؟
«اِندال لوئیز گیبرت» |
*بینایی ره گم کرد. یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم ... (سهراب سپهری) |
|
رازی که خطرکنندگان میدانند در بازیِ خون، برندگان میدانند با بالِ شکسته پرکشیدن هنر است این را همهی پرندگان میدانند |
«مصطفی علیپور» |
| ||
«افلاطون» در رساله ضیافت خویش عشق را از زبان «اریسطو فانوس» چنین بیان میکند: | ||
از وحشت آدمیان چهار پا، در شورای آسمانها غوغا افتاد. خدایان درمانده بودند که آنان را به جا بگذارند یا صاعقه بفرستند و همه را نابود سازند. اما از نابودی آدمیان، زیانی عظیم به خدایان وارد میشد چون دیگر پرستنده و قربانی دهنده نمیداشتند. عاقبت زئوس،خدای خدایان، را فکری به خاطر رسید که دیگران هم پسندیدند: | ||
زئوس بر آن شد که آدمیان را به دو نیم کند تا هم از قدرتمندی آنان بکاهد و هم پرستندههای خود را دو چندان کند. فرمان داد و چنین شد و به زودی آنان را در زمین چنان پراکنده کرد که هر نیمه، نیمهی دیگر خود را گم کرد |
||
و از آن زمان بود که عشق پدید
آمد آرزوی آدمی است که نیمه اصلی خود را که او را کامل میکند، بیابد.
| ||
*یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان می شنوم، نامکرر است (حافظ) |
در سرزمین من، روزنامه لال به دنیا میآید، رادیو کر و تلویزیون کور ...
و کسانی که طالب سالم زاده شدن ِ این همه باشند، را لال میکنند و میکُشند، کر میکنند و میکُشند، کور میکنند و میکُشند ... در سرزمین ِ من! ... آه! سرزمین ِ من!
«شیرکو بیکس» (شاعر اهل کردستان) |
* ما در برون پرده، شده مغرور ِ صد فریب / تا خود، درون پرده چه تدبیر میکنند (حافظ) |
|
تپههای پوشیده از برف؛ «مارگوت بیکل» |
|
چونان گلی پرپرت کردم تا درونت را به تماشا بنشینم؛ ندیدمش، امّا پیرامونم از عطری بیمرز سرشار شد ...
«خوان رامون خمینس» |
|
در شب سرد زمستانی
|
«نیما یوشیج» |
![]() |
پرنده کوچک من! تو مانند عقاب توانا ساخته نشدهای! چرا بلند پرواز میکنی؟ |
«نیما یوشیج» |
|
از سينهی هوا، از چينهای ابری دامن افشان، بر بيشههای تيره و برهنه، بر خرمنزارهای متروك، خاموش و نرم و آرام برف میبارد.
همانطور كه تخيلات ابرآلود ما در كلامی آسمانی به ناگهان قالب میگيرند، همانگونه كه دل مشوش راز خود را در سپيدی چهره مینماياند، آسمان آشفته خاطر نيز اندوهی را كه در دل دارد، فاش میسازد.
برف، شعر هواست كه به نرمی از كلمات خاموشی تركيب شده برف، راز نوميدی است، كه از ديرباز در سينهی ابرآلود هوا انداخته شده، و اكنون آن را نجوا میكند و بر جنگل و كشتزار فاش میسازد.
«لانگفلو» |
|
انسان داراییهای خویش را آن گاه کشف میکند، که خداوند میآید و از او هدایایی انسانی طلب میکند.
«تاگور» |
|
فکر تو عایق سرمای من است فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم خنده کن ، خنده! که با خنده ی تو آفتاب از ته دل می خندد
شرم در چهره ی من داشت شقایق می کاشت سفره انداخته بودیم و کنارش با هم دوستی می خوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن ... «عمران صلاحی» |
* به بهانه ی سفیدی زمین در این ساعات ... |
|
میآییم و میرویم چون شهابی بر آسمان و هم چون برف سنگینی بر زمین، چون موج شتابندهای بر دریا و بسان تنورهي بادی در هوا، و چون کاروان خستهای در صحرا؛ و از خود، در پناه شبی پُر ستاره، تنها مشتی خاکستر به جا میگذاریم تا کاروانهایی که از قفا میآیند، از هجرت ما بیخبر نمانند ...**
|
*به مناسب درگذشت مادربزرگ یک دوست و سالگرد فوت مادربزرگ خودم که در پاکی روح و صفای وجود، آیت خداوند بود.
** نویسنده: ناشناس (لااقل برای من) |
|
کتابم را به دور افکن؛ (جملات پاياني کتاب «مائدههاي زميني» اثر «آندره ژيد») |
|
آن روزی که یادش نباشد، شب تاریک من است و آن شبی که در خیال نرسیدن بگذرد، شب یلدای من است؛ شبی سرد و نومید، به درازای تمامی روزهای عمر
بی هیچ روزنی به فردا؛ پس اگر امشب نامه ای به خورشید نوشتی، سلام مرا نیز بنويس ... به او بگو که ...
اگر نامه ای می نویسی، ... |
زودتر از اونی که فکرش رو بکنی گذشت.انگار همین دیشب بود که شانسی رفتم تو قسمت ثبت نام بلاگ اسکای و دیدم بعد از مدت ها، میشه توش ثبت نام کرد. اسمش شد: "گاهی به آسمان نگاه کن" اینقدر زود میگذره که آدم وقتی برمیگرده و یه نگاه به عقب میندازه میبینه، باورش نمیشه که چقدر از اون روزها دور شده و خودش هم متوجه این گذران نبوده. و امروز بعد از یک سال ...
|
به سن و سال باورم نیست! در چشم کهنسالان، كودكي پنهان است! هر از گاهي نيز نگاه كودكان به عمق نگاه پيران است!
چرا ميبايد عمر را با متر و تقويمها بسنجيم؟ چه زماني از زادن ما ميگذرد؟ چه اندازه ميبايد این تن را بر خاك كشيم تا زير خاك ساكن شويم؟
|
|
بسياري از زنان و مردان اين مسير را به سختجاني گذرانيدند و در شكوفهها غرقه شدند، تا از دوباره بشكوفند! |
|
پيراهني از سنگ، پرندهاي از سيارهي ديگر، يا شاخهاي گل! نميشود آن را سنجيد!
آي! زمان! آهني يا گل سرخ! سايهيي باش بر سر اين آدميان تا بل بشكوفند! با آب و آفتاب تعميدشان دِه! تو را راه خطاب ميكنم نه تابوت! پلههايي از باد، يا جامههاي نو دوز سال نو!
اينك تو را در صندوقي چوبين ميگذارم و ميروم تا ماهيان ِ سحر را به چنگ آرم!
«پابلو نرودا» |
در لحظههای تزلزل و تنهايی، وقتی بيايی دست من از وسعت برمیخيزد و نگاهم بیاندک قناعت زمين را میگيرد.
آه خدايا! وقتی بيايی چگونه در مقابل تو ، ای وای برای کدام معصيت به بار نشسته افسوسمند سجده کنم؟
دريغا! از تو بجز نامی هيچ نمیدانم!
از اين پنجره که پيش روی من نشاندهای، يک شب به خانه من بيا! خدا! دل سرما زدهام را در قطيفهای از نور بپوشان!
«سلمان هراتي» |
|
|
چرا بعضیا با وجود این همه نشونه، پاییز رو فصل زيبايي نميدونند؟!! چرا بعضی از ما آدمها زیبایی یک چیز رو در احساسی که خودمون نسبت بهش داریم، میبینیم: حالا اگه اون احساس خوب بود، اون چیز زیباست و اگر بد ، اون چیز نازیبا؟!! چرا بعضی مواقع ما نمیتونیم زیبایی ذاتی اشیا رو بدون توجه به این احساس ببینیم؟!! |
|
|
ديشب دوباره گويا خودم را خواب ديدم:
در آسمان پر ميكشيدم و لابهلاي ابرها پرواز ميكردم
و صبح چون از جا پريدم در رختخوابم يك مشت پر ديدم يك مشت پر، گرم و پراكنده پايین بالش در رختخواب من نفس ميزد
آنگاه با خميازهاي ناباورانه بر شانههاي خستهام دستي كشيدم
بر شانههايم انگار جاي خالي چيزي ... شبيه بال احساس ميكردم! «قیصر امین پور» |
|
فرصتی بود از جنس خواب، خوابی که در آن آسمان با همهی عظمتش نزدیکتر از آنی بود که بشود تصور کرد؛ فرصتی از جنس اوج، بالا رفتن حتی به بهانهی سعی و تلاش ناکرده؛ فرصتی از جنس نزدیکی و فراموشی هر چه دوری و فاصلههایی که هر چه بر سر آمد، از این دوری و فاصله بود و هست؛ فرصتی از جنس حیات و زندگی و تازه کردن نفس و سبک شدن تنها تاریکنای سینه؛ فرصتی از جنس فرار، فرار از هر آنچه که «بودن» را به ابتذال میکشاند؛ فرصتی ... فرصتی ... ... هر چه بود، فرصتی از جنس «فرصت» بود و من، مثل همیشه، همهی فرصت ها را یکجا از دست دادم ... ... عيد بر آناني كه از اين فرصت استفاده كردند، مبارك ...
|
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآ |
|
... نخستين سفرم، باز آمدن بود از چشماندازهاي اميدفرساي ماسه و خار بيآنكه با نخستين قدمهاي ناآزموده نوپاي خويش به راهي دور رفته باشم.
نخستين سفرم، باز آمدن بود ...
«احمد شاملو» |
در فراموشی
خوابهایم
|
|
گفت: "بیابان، در میان دیوارهای خشکی بیکرانهاش زندانیست."* من هم سالیانیست که در میان دیوارهای خشک و دور و بیمرز خودم گرفتار آمدهام. برای بیرون آمدن از این حصار نُه توی بیکرانه، از هر طرف که رفتم بیفایده بود. گوییا مقصودی بود بیمقصد! روزهای گرم و طاقتفرسای بیابان «خویش» و شب سرد و پر سوزش چنان از تلاش ناامیدم کرد که «به گوشهای خزیدن» برتری یافت بر گشتن و پیدا کردن گلستانی که بیرون این بیابان باید میبود!از هر تپهایی بالا رفتم برای یافتنش و از آن بالا چشم به اطراف دوختم، دیدمش و به سمتش دویدم اما افسوس که چون به نزدیکش رسیدم واحهای بود سرسبز که او هم در این صحرا گرفتار آمده بود! تو گویی این واحه بوی لحظههای کودکیم را میداد! همان پاکی و معصومیت فرشتهگونهی کودکی که هر روز بر از دست دادنش افسوس میخورم! گاهی هم گرفتار سراب میشدم!
شیطان را دیدم بر سر هر مسیری در این بیابان! به خیال نشان دادن راه آن
گلستان، در مسیرهایی گاه همراهم شد و گاه من همراهش شدم! گاه بر تخته
سنگی نشسته بود بر سر راه من و گاه من او را در جلو یا عقب خود در
همان راهی که میرفتم، مییافتم. در لحظههایی که از زور گرمای
توانفرسای بیابان، عطش من را از طی مسیر بازمینشاند با فریب سراغ
داشتن واحههای که در آنها میتوان چاههای آب خنک و گوارا یافت مرا
به وادیهای خشک و لمیزرعی میکشاند که گاهی میشد در آنها چاهی خشک
یافت و اغلب اوقات، هیچ چیزی در آنها یافت نمیشد! مرا با وعدهی بودن آب در ته
چاه به درونش میفرستاد و آنگاه که به داخل چاه میرفتم، ریسمانی که
با آن داشتم پایین میفتم را پاره میکرد! گاه به ته چاه
میافتادم و گاه هم، هنگام سقوط دستم را به ریشهی خشک گیاهی که از
دیوارهی چاه بیرون آمده بود، میانداختم تا بیشتر از این پایین نروم
و او، در تمامی این لحظات بر بالای چاه نشسته بود و بر من و حماقتم
میخندید! من به هزار زحمت خود را دوباره از چاه بیرون میکشیدم اما او
را نمییافتم! بعد از تازه کردن نفس و استراحتی چند، دوباره که به راه
خود ادامه میدادم باز او میآمد و این بار با هیئتی نو و فریبی نو و
روز از نو و روزگاری از نو ...
به این
زمین خشک و عبوس و سخت، خودم به پای خودم وارد شدم! میدانم که هیچکس
مرا به اینجا نیاورد! |
|
*تاگور **حسین پناهی |
پیش از آن که واپسین نفس را بر آرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا بیابم
تا به شگفت آیم
تا بازشناسم
چه کسی هستم
چه کسی میتوانم باشم
چه کسی میخواهم باشم
تا روزها بیثمره نماند
ساعتها جان باید
و لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سمت تو
در سفرم به سمت خود
در سفرم به سمت خدا
که راهیست ناشناخته، پر خار، ناهموار
اما میخواهم بپیمایم
و نمیخواهم به پایان برسانم
بی آن که دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی انکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم:
من زندگی کردهام!
*شعر از «مارگوت بیکل» (تلفیقی از ترجمهی «احمد شاملو» و ترجمهی «ندا زندیه» !!!)
از فراز كوهساران راستبالانی، بلند آواز، نو پرواز در پی آب و نسيم و آسمانی باز - نغمهخوان، خرسند - سوی اقيانوس میرفتند. شامگاهان، از فراسوی مهی انبوه سبزی دلگير يك مرداب را دريا گمان كردند! تا بياسايند يك دم رو به آن مرداب آوردند.
|
|
|
قطره قطره، قيرگون آبی، فرو میريخت. در پهنای نيزاری ملالآكند آسمانش تيره از پرواز و فرياد كلاغی چند. هر زمان - انگار- زهرآگين غباری میدميد از خاك! بانگ جانفرسای غوكان رفته تا افلاك.
|
در پناه تختهسنگی گرد راه از بال افشاندند صبحگاهان پهنهی مرداب را از زير و بالا، چشم گرداندند مصلحت را، اين چنين با هم سخن راندند: - راه اقيانوس دور و راه اين نزديك. - آب باريكی در آن، گيرم كه از بيغولهای تاريك! - میتوان آسوده از غوغای توفان روزهايی را به شام آورد. - بيش يا كم، سفرهای گسترد. - جوجكانی نو به نو پرود. - بانگ غوكان؟ - میتوان نشنيد! - ياوهگويیهای جانكاه كلاغان؟ - میتوان با آن مدارا كرد ...
قصههايی اين چنين در گوش يكديگر فرو خواندند لاجرم از راه واماندند! |
|
|
از فراز كوهساران بادها، گهگاه مینالند: هان! ای مرغان دريا! های!
دور از اين مرداب آب و آفتاب و آسمانی هست آيا يادتان رفتهست؟
|
چشم در راه شما ماندهست اقيانوس راه گم كرديد؟ میدانيم اما: از چه جا خوش كردهايد؟ افسوس ...
|
|
*شعر "آب باریک" از دفتر شعر "ریشه در خاک" (فریدون مشیری)
|
حرف هايم مثل يك تكه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست، كه اگر در بگشاييد، به رفتار شما خواهد تابيد. ... و به آنان گفتم: هر كه در حافظهی چوب ببيند باغی صورتش در وزش بيشهی شور ابدی خواهد ماند. هر كه با مرغ هوا دوست شود، خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود. آن كه نور از سر انگشت زمان برچيند میگشايد گره پنجرهها را با آه. «سهراب سپهری»
|
آدمی که خود را در چهاردیواری تنگ و تاریک خودش گرفتار میبیند و برای رهایی از این حصار - در نبود ِ روشنایی - به هر سو که میرود، به دیواری میخورد، و مفرّی نمییابد، به این نتیجه میرسد که این حصار را کرانهای نیست و به عبث پوییده است در صورتی که نمیداند از بس این اتاق ِ کوچک، تاریک بوده و هست، که حجم ِ کم ِ اتاق و به دور خود گشتن ِ خویش را ندیده است. ... این آدم ِ خسته وقتی میتواند به خود بیاید که پنجرهی بستهی این اتاق را که از وجودش خبری نداشته یا میدانسته وجود دارد و پیدایش نکرده، برایش بگشایند و او را جلوی این پنجره بنشانند و به او آنچه را که بیرون این اتاق میتواند برایش مهیا باشد، نشان دهند. اینجاست که هوس دویدن در یک بیشهی سرسبز و بیانتهاي نچندان دور بيرون، قدم زدن زیر سقف آسمانی که هر چه از آن طلب کند، از آن ِ او خواهد شد یا گم شدن در آبیترین جای دریایی هر چه طوفانیتر باشد، آرامشش برای او بیشتر است، در او بیدار میشود ... اینجاست که متوجه میشود هر چه تا به حال در آن اتاق تنگ و تاریک دیده ، سیاهی بوده و در حقیقت، هیچ ندیده است و آنچه تا قبل از این دیده، چیزی نبوده جز صورتهایی خیالی از آنچه که وجود خارجی نداشته و در نبود ِ نور به ذهن او متبادر شده است. ... باز شدن هر از گاه ِ پنجرهی همیشه بستهی اتاق خاکستری زندگی روزمرّهی آدمی، خود میتواند بهانهای باشد برای شروع دوباره؛ بهانهای برای فراموش کردن آنچه بودهاست و به یاد آوردن ِ آنچه باید باشد و نیست؛ بهانهای برای فراموش کردن زمین خوردنها و در خود شکستنهای بسیاری که در نبود روشنايي برايش اتفاق افتاده؛ بهانهای برای بیرون آمدن از باتلاقي که خود برای خود در زندگی درست کرده است و به دست و پا زدن توي آن عادت كرده ؛ بهانهای برای یادآوری اینکه اگر بالی در کار نیست اما هنوز آیت ِ پروازی هست؛** بهانهای برای نفس تازه کردن از نسیمی که از بیشه ی نچندان دور ِ بیرون به درون میوزد؛ بهانهای برای ... ... پنجرهی این اتاق چه آدمی بخواهد و چه نخواهد، چه منتظر باز شدنش باشد و چه نباشد، باز خواهد شد. مهم این است که با باز شدنش، آدمی جلوی این پنجره میرود و به استقبال روشنایی میرود و نور را از سر انگشت ِ زمان میچیند یا از شدّت عادت به تاریکی از ترس به گوشهیی از اتاق میخزد و دستانش را جلوی چشمانش میگيرد و باز هم هیچ نمیبیند! ...
|
* سهراب سپهری ** "بالی نیست، آیت ِ پروازی هست. کس نیست، رشتهی آوازی هست ..." (سهراب سپهری) |
بینندگان عزیز دست به گیرندههاتون نزنید! مشکل اینجاست که حضرات مردم رو چهارپای درازگوش فرض میکنند:
"بم زنده است!!!":
چون یورگن کلینزمن – مربی تیم آلمان – پیشنهاد یک بازی خیرخواهانه به نفع مردم بم رو به فدراسیون فوتبال ایران میده؛
چون عواید حاصل بازی از بازی ایران و آلمان برای کمک به زلزلهزدگان بم مصرف میشود؛
چون روی پیراهن تیم ملی ایران نوشته شده است: "بم زنده است"؛
آقای حداد عادل – رئیس مجلس شورای واقعاً اسلامی و عضو جمعیت آبادگران ایران (باز هم) واقعاً اسلامی- به عنوان نمایندهی افتخاری مردم بم (پس از دیدار ِ چند روز قبلشون از شهر بم) به استادیوم می آیند و بازی ایران و آلمان را به نمایندگی از مردم بم که تنها دغدغهشون دیدن این بازی تاریخی﴿!﴾ بوده و نمیتوانستند به پایتخت بیایند، تماشا میکنند؛
و چون ...
واقعا همه چی برای "بم" بود؟!!!
آری! گُلم! دلم! حُرمت نگهدار! كاين اشكها، خونبهای عمر رفتهی من است سرگذشت كسی كه هيچ كس نبود و هميشه گريه ميكرد بی مجال انديشه به بغضهای خود، تا كی مرا گريه كند؟ تا كِی؟ و به كدام مرام بميرد؟ ... آری! گُلم! دلم! ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بينديش كه برای تو طلوع میكند با سلام و عطر آويشن ...
«حسين پناهی» |
|
از «تو» نوشتن تمام نشد و تعطيل نشد گرچه اينجا تعطيل بود ميدونی! كار دل كه تعطيل بردار نيست اما ديگر وقت ورق زدن است كتاب رو به جلو ورق بزن و به صفحات قبل برنگرد ديگر خواندنی نيست صفحات قبل فقط برای ديروز خواندنی بود! نه برای امروز و برای فردا! آری! دلم! گُلم! كسی چه میداند شايد اين كتاب فصلهای بهتری هم داشته باشد من هم مثل تو بار اوّلم است كه اين كتاب را میخوانم! صفحات بعد هر چه نوشته شده باشد – چه خوب و چه بد- فردا از آن ِ توست چون من به طلوع تو و فردا ايمان دارم «من» ِدیروز ِمن، همانجایی غروب کرده است که تو و آفتاب ؛ فردا از همانجا سربرمیاورید... آری! گُلم! دلم! ... |
|
|
ناتانائيل! آخر کی همهی کتابها را خواهيم سوزاند! برای من «خواندن» اين که شن ساحلها نرم است، کافی نيست: میخواهم پای برهنهام اين نرمی را حس کند. شناختی که قبل از آن احساسی نباشد، برای من بيهوده است.
«مائده های زمینی/آندره ژيد»
|
|
اكثر آدمهايی كه دور و اطرافت میبينی، همهشون از چيزهايی بيشتر حرف ميزنند كه حس نكردهاند! كم پيدا ميشند آدمهايی كه علاوه بر دونستن حقيقت، اون رو لمس هم كرده باشند. اين جور ميشه كه حرفها، بیتاثير ميشند و نسخهها، بیفايده! آدمها بيشتر تظاهر به دانايی میكنند تا اينكه واقعاً دانا باشند. انگاری، هر چه بيشتر تظاهر كنی، هر چی طول قفسههای كتابخونهت بيشتر باشه،هر چی تو صحبتت و نوشتنت از لغات قلمبه سلمبه و خارجی بيشتر استفاده كنی (لغتهايی كه خودت هنوز كامل معناشون رو نمیدونی)، هر چی ظاهرت عجيب غريبتر باشه، بيشتر می فهمی! يكی ميخواد فقط با خوندن كتاب اخلاقش درست شه، يكی ميخواد با خوندن كتاب فلان مشكل عقليش رو كامل حل كنه، يكی ميخواد خدا رو توی كتاب ها پيدا كنه و وجودش رو اثبات كنه، يكی هم ميخواد با خوندن كتاب ذهنش رو از يك مشت مفاهيمی پر كنه كه بكارش نمياد و فقط برای گرفتن ژست روشنفكری خوندنشون رو لازم ميدونه، يكی ... غافل از اينكه حقيقت واقعی در كتاب و نوشته نمیگنجه! اونچه كه در كتابها مياد، فقط يه تصوير ناقص و مبهم از حقيقته كه ميتونه من و تو رو در مسير يافتن حقيقت كمك كنه، نه اينكه خود اون تصوير گنگ بشه حقيقت و تو بخوای با رسيدن بهش، فكر كنی كه خيلی ميدونی! تازه توی همهی كتابها هم اين تصوير رو نميتونی پيدا كنی!
حقيقت، سينه به سينه نقل ميشه نه روی كاغذ! ساده تر از اونيه كه من و تو دربارهش فكر ميكنيم! اما بخاطر همين سادگی بايد يه عمر دنبالش بگردی! وقتی هم كه بهش برسی، لزومی نميبينی كه بخوای همه جا جار بزنی كه ميدونی يا يه جور رفتار كنی كه ديگران بفهمند تو به حقيقت رسيدی! ميشی سادهی ساده مثل خودش!
اگر مطلبی رو خوندی و دنبالش رفتی و حسش هم كردی و شناختيش، اون شناخت ميشه جزيی از وجودت. اون وقت اگه كسی ازت در موردش پرسيد، مثل اين كه بخوای از احساساتت صحبت كنی، براش توضيح ميدی، احتياج به فكر كردن نداری! نه بيشتر از حد توضيح ميدی كه طرف مقابلت گيج بشه و هيچی نفهمه و نه، كمتر كه براش گنگ و مبهم باقی بمونه. تا حالا شده كه از كسی چيزی بپرسی و اون طرف از زور ندونستن يا فقط خوندن و حفظ كردن يه سري مفهوم و حس نكردن اون چيز، اونقدر برات توضيح بده كه آخرش هيچی متوجه نشی؟!! توضيح اضافی، نشونهی لمس نكردن حقيقت اون مطلبه! وگرنه وقتی تو يه حقيقتی رو لمس بكنی و اون حقيقت بشه جزيی از وجودت، ميتونی اون رو با سادهترين و كوتاهترين جملات بيانش كنی و برای هر شنوندهای، به زبون خودش!
آدم ها اكثرا فقط ميخوان بدونند اما نميدونند كه چرا بايد بدونند يعنی اين آگاهی كه دنبالش هستند، آخر،به چه كارشون مياد؟!! اونقدر توی سراب دانايی دست و پا ميزنند كه ناخودآگاه پی ِ دونستن مطالبی ميرند كه دونستن يا ندونستنشون هيچ فرقی نداره! سر چيزهای بيهوده ساعتها بحث ميكنند اما به سادهترين و واضحترين و متقنترين مسايل، شك ميكنند! و نميتونند جوابی برای سوالهاشون پيدا كنند! اينقدر فرو ميرند در مسئله كه يه دفعه ميبينی خود اصل مسئله رو فراموش كردهاند و دارند راجع به يه چيز ديگه كه هيچ كمكی به حل مسئله نميكنه و ربطي بهش نداره، بحث ميكنند! سالهای سال برای زندگیشون فلسفهبافی میكنند و با اين فلسفه، خودشون و اطرافيانشون رو سرگرم و توجيه ميكنند، ولی با قرار گرفتن در شرايطي ناخواسته و گاهی با پيش اومدن يه سوال، ميبينند كه اون فلسفه پاسخگوی همه چيز نيست و يه دفعه، همه چيزهايي كه عمري ساختهاند، جلوی چشمشون فرو ميريزه ...
اگر تمام عمرت برای همه ژست روشنفكری بگيری و واقعا بهرهای از حقيقت نبرده باشی،(اگر شانس بیاری) يه وقتی ميرسه كه يه سوالهايی يقهی آدم رو ميگيره كه باعث ميشه آدمی كه يك عمر داشته به خودش دروغ ميگفته و خودش رو برای ديگران اون جوری كه نبوده، وانمود ميكرده، ديگه نتونه با اون دروغها خودش رو راضی كنه! يه زمانی برای هر آدمی پيش مياد كه فقط اون چيزهايی كه بهشون يقين داشته و در حقيقت، لمسشون كرده بوده براش باقی میمونند و هر چی ديگه كه هست، قابل تكيه و موندگار نيست! اون سوالها رو فقط با اين چيزهايی كه حسشون كردی، میتونی جواب بدی نه با تيكه بر شناختهايی كه پايههايی لرزان دارند و تو فقط دربارهشون شنيدی يا مطلبی خوندی!
گويندهی اين حرفها رو زياد قبول ندارم ولی از اون جهت كه اون هم تونسته ﴿بعد از طي يك دوره تظاهر به دانايي﴾ رودربايستی رو با خودش كنار بذاره، حرفهاش در خور تأمله (تمام اين حرفهايی كه گفتم، معنيش اين نيست كه كتاب خوندن، يادگيري فلسفه - به عنوان نقطهي اوج تفكر بشر-، موسيقی كلاسيك گوش دادن، دنبال شعر يا هنر رفتن يا ... فی نفسه بد يا خوبه، منظور اينه كه بدونيم داريم چيكار ميكنيم و فقط يك سری كارها رو به صرف اينكه ايجاب ميكنه فلان جور باشيم، انجام نديم! گم نشيم تو خودمون!):
|
|
|
"تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم؛ خیر، من از یک «راه طی شده» با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده دربارهی چیزهایی که نمیدانستهام، گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی میزیستهام. ریش پرفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی آن که آن زمان خوانده باشم - طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند! معلوم است که خیلی میفهمد!!! اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است و ناچار شدهام که رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشود و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیشود و باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به راستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش خواهد یافت." |
* حافظ |
|
خورشید این بار نیز خندید؛ مرغ بیآنکه دانهای در دام باشد، شکار صیاد شد ... |
*همچین موضوعی پیشترها در اینجا مطرح شده بود: درونمایه ی یکسان اما با دو جور اتفاقی که میتونه رخ بده؛ گرچه فکر کنم قصهی افتادن در دامی که دانه ندارد برای همهی ما بیشتر اتفاق افتاده تا اینکه ... |